در ادامه پست قبل.این بار نگاهی به خود روایت:
روایت کتاب واقعی بود.نه آرمانی.یه پسری که از همون اول یه بچه ی ایده آل و نور بالا زن باشه نبود.چرا میگم تو واقعیت بود؟ جنبه هایی از زندگی شهید توش بود که شاید، برای ما نسبتی با شهادت و تصورمون از شهید نداشت.شاید عجیب باشه اما آره، این واقعیت بود که مادر شهید، یه زمانی نمیدونست چرا میخواد شهید بشه یا شاید اوایل تظاهراتش فقط از روی احساس هیجان بوده باشه.نمیخوایم اینارو نگیم یا عمدا یه جور دیگه بگیم.اما همونجوری موند؟ نه. جرقه ی هر آدمی از یه جاییه.مال زندگی خودشه.یکی اول با احساساتش میاد بعدش کم کم معرفتش میره بالا.یکی از اول با اطلاعات عقلانیش میاد بعدش احساس پیدا میکنه.یکی هم یه جور دیگه... مهم نیست.مهم ادامه ی مسیره.حالا که اومدی، این مسیرو با چی میخوای بری؟
در حالی که، خیلی هم ریز، رفته رفته جاری شدن و به راه افتادن اون نیت ها توی روحِ یک انسان رو به تصویر کشیده بود.مثل یک سِیر بود بیشتر.شهدا سِیر داشتن.شاید بینشون افراد خاصی باشه که از همون اول، متمایز و واقعا خاص بودن، اما همشون اینجوری نبودن.یه جاهایی اشتباه هم داشتن.یه جاهایی رفتارهای معمولی هم داشتن.خلاصه آروم آروم بزرگ شدن.البته در حقیقت، اون نیت ها، اون فضاها، اون مفاهیم درستی که خانواده و جامعه بهشون انتقال دادن، توی ظرافت ها و دوراهی های زندگیشون جاری شده تا رسیده به نقطه ی آخر و نقطه ی اوج.
شما برید زندگینامه ی شهید وزوایی یا شهید ذوالفقاری یا حتی شهید باقری رو بخونید.
اتفاقا میبینین اوج تحولات، فعالیت های خاص و حتی حال معنویتشون، مربوط به یک بازه ی زمانی کوتاه قبل از شهادتشون هست.مثلا اگر اشتباه نکنم برای شهید وزوایی چهارسال بود.یا شهید باقری دو سه سال.
قبلش چی پس؟ قبلش این مفاهیم و نیت ها، داشته اثرشو آروم آروم و سر صبر و حوصله میذاشته.در حالی که شما همچنان یه آدم معمولی با رفتارهای مشابه همه میدیدی شاید.یه چیزی تو فیزیک داریم، بهش میگیم گرمای نهانی(فکر کنم).اینجوریه که توی دمای ثابت، تغییر فاز رخ میده.اونم ناگهانی به نظر میرسه.تا قبل از آزاد شدن ناگهانی یک انرژی عظیم، در واقع اون انرژی خیلی آهسته آهسته و به صورت نامحسوس داشته جمع میشده اما شما متوجهش نمیشی و میبینی دما هم که ثابته، پس اساسا تغییری رخ نداده.اما یدفعه مثلا میبینی یک انفجار رخ میده.یکی از مشاورامون میگفت، همین درس فیزیکش، توی سال کنکور همیشه بدترین درسش بود و پر از اشتباه، همیشه گند میزد و گفت تا آخرین آزمون جامع قبل از کنکور، من فیزیکمو گند زدم و ازش قطع امید کردم.اما تو کل سال کنکور، برای فیزیک ناامید نشدم و هر سوالی رو سه چهاربار حل میکردم در حالی که تو هیچ آزمونی نتیجه نگرفتم و شاگرد تنبل فیزیک بودم.اما روز کنکور، دقیقا بالاترین و بهترین درصدم از همون بود.تک تک اون تمرین های من، جمع شد و درست به موقع اثرشو گذاشت.گرفتید دیگه قضیه رو هان؟
بارها شده، اطرافم مادرهایی رو دیدم که خیلی خیلی مقید به خیلی چیزها بودن یا میگفتن ما تو بارداری بچه امون اینهمه دعا و نماز و زیارت و...رفتیم یا نیتمون فلان بوده، ولی مثلا این پسر چهارده سالمون کلا سرش به یه چیزای دیگه گرمه، و خب نگران میشن یا فکر میکنن دیگه بچه امون از دست رفت.در حالی که من همیشه میگم شما تا لحظه ی آخر عمر بچه اتون نمیتونید بگید تمام کارا و چیزایی که من کردم بی فایده بوده، شما هنوز ادامه بدین اون هم با آرامش.یعنی که چی فکر میکنید بچه اتون از دست رفت؟ نه بابا منتظر باشین چند سال دیگه ممکنه اصلا شهید هم بشه.قرار نیست اثر هر چیزی رو همون اول کار ببینیم.تربیت همینه دیگه.صبر کردن و وقت گذاشتن و امید داشتن.باید دید آخر کار این انسان چی میشه؟ یه وقت مثل شهید قربانخانی، دقیقا سه چهار ماه آخر عمرش تازه نتیجه اشو میبینی.تا قبلش نسبت چندانی هم نداشته ظاهرا.اما یه قلاب هایی بوده که وصلش کرده.آهسته آهسته اثر کرده.مامان باباش همین قلاب هارو نگه داشته بودن، صبوری کردن تا درختشون به ثمر بشینه، هر چند قبلش ظاهرا کج و معوج بوده باشه.
اما از لحاظ فنی:
من که تخصص ندارم تو این چیزا حقیقتا.اما به قدری که توجه خودم جلب شد میگم.
روایت کتاب کمی تند و دچار بی نظمی بود.گاهی اوقات عبارت ها جای توضیح بیشتری داشتن اما بصورت جمله های تیتروارانه و زیاد، ازشون رد شده بود.هرچند اول کتاب خوب شروع شد.اما رفته رفته سرعتش و پرش های زمانی رفت بالا.
به خاطر همین، شاید میشد کمی بهتر، مفصل تر و آهسته تر، از ابعاد بیشتری ماجرا رو روایت کرد.
برای روایت، روایت ماجرا قوی نبود اما جا داره یه سری نکات رو هم بگم.
اساسا نه این کتاب و نه کتاب های مشابه، از لحاط فن داستان نویسی، نباید هم دارای توضیحاتِ واضح تبیینی و سیاسی و علمی و...باشن.
اشتباه ترین کار، گرفتن فرصت فکر و تأمل از مخاطبه.
اون کارها جای خود.اما این دست روایت ها و قصه ها، نباید تبدیل به گزارش بشن.
البته محقق شدن این هدف کمی زمانبره.داستان ها و روایت های قوی، از زندگی های واقعی، بدون اینکه فضای داستان به سمت متن ها و دیالوگ های علمی و...بره.اصطلاحا نباید پیام روایت رو، واضح بنویسی و به خورد مخاطب بدی.باید خودش درک کنه.نباید توضیحات اونقدر گزارش گونه باشن.مثلا بیای وسط روایت یا داستان، چند صفحه راجع به دلایل انقلاب اسلامی توضیح بدی.
شما برید یه سری کتاب رمان معروف و مشهور کلاسیک دنیارو بخونید.از نویسنده های بزرگ و متبحر و معروف.مثلا مثل تئودور داستایفسکی.ببینید تو کتاب هاش چندجا اومده توی داستانش، از توضیحات استدلالی و فلسفی و .... استفاده کرده برای تبیین نظام اندیشه هاش؟ اما تا دلتون بخواد اگر اهل فکر باشید با ساده ترین دیالوگ ها هم جرقه های جدیدی به ذهنتون میزنه.در حالی که سر و ته داستان رو روی هم بذاری، میبینی یک سیر اتفاقی معمولی هست.
این رو از خودم نمیگم.از یکی از اساتید نویسندگیم که حقا توی موضوع روایت خبره هستن و تلاش زیادی دارن تا دست جبهه ی انقلاب توی مهارت داستان و روایت پر بشه و از آثار سطحی که شاهدش هستیم در بیایم، میگم.اتفاقا منم همین اشتباه رو توی نوشته هام داشتم.
به هر جهت، میخوام بگم روایت این کتاب، از نظر من
۱.قوی نبود.
۲.میتونست خیلی هم بهتر باشه و نوعی شتابزدگی توش وجود داشت
اما:
از لحاظ چهارچوب کار(امیدوارم متوجه بشید) درست بود و رعایت کرده بود.
البته میدونم پذیرش این موضوع شاید برای دوستان کمی سخت باشه اوایلش.همونطور که خودم هم برام سخت بود.الان یه سری از آثار خیلی معروف هم که دیگه نمیخوام اسم بیارم چون بحث درست میشه، از لحاظ فنی و داستانی ضعیف هستن.مخصوصا آثار ظاهرا تبیینی.به قول آقای حمید رمی، شما اینجوری شعر یا متنو شهیدش میکنی.لکن من میگم نه تنها برای امروز خوبن بلکه نیاز هم هستن.بالاخره ما برای رسیدن به اون قله ی تولید آثار واقعا با کیفیت و عمیق، به زمان و مهارت زیادی احتیاج داریم، ناچارا این روزها باید از هر چیزی که در توان داریم استفاده کنیم.در واقع، هنوز به صد نرسیدیم اما دلیل نمیشه در مسیر رسیدن به صد، اعداد پایین تر رو کنار بذاریم.
نمیدونم مفید بود یا نه.چون اول متن گفتم در این موارد متاسفانه بسیار ناشی مینویسم:))))))) از اینکه تا اینجا وقت گذاشتید هم ممنونم هم شرمنده...
- دوشنبه ۱۰ بهمن ۰۱ , ۱۸:۲۳