امشب بیشتر از هر شب یه چیزی رو دلم بود...
مخصوصا اینکه شب آخر مراسما هم بود.
این روزا میدیدم همه تونستن برن تشییع شهدای گمنام...
دیشب هم دوستم بهم گفت که از هفته ی قبل کربلا بودن و الان برگشتن..
من که توفیق هیچی نداشتم
فقط دستم میرسید به گلبرگ های پرپر شده ای که از روی قبر شهید آرمان آورده بودم
جمعشون کرده بودم توی یه ظرف، نگاهشون میکردم و حرف میزدم
اونقد که وقتی خوابم برد
خواب دیدم یکی میزنه زیر ظرفم و همه گلبرگا میریزن و من سراسیمه دنبالشون میفتم که جمعشون کنم
از خواب که پریدم و دیدم ظرفم سر جاشه خیالم راحت شد...
وقتی دوستم بهم خبر کربلاشونو داد
فقط سرمو گذاشتم رو زمین و با نوحه ی حاج محمود "دستم به دامنت مادر کربلا میخوام" زدم زیر گریه...
امشب بابام رفت که بره کربلا..
خیلی گرفته و مغموم و دچار حس های متناقض بودم ولی وسط جاده یه چیزی به ذهنم رسید
اما اونقدری که بابام عجله داشت و میگفت فقط بچه هارو میرسونم و با آقای ز میریم، گفتم ببین رقیه حتی وقت این کار هم نمیشه
شاید حتی این هم قسمت نباشه...
وقتی رسیدیم خونه سریع دو تا کاغذ کوچیک بریدم و برای امیرالمومنین(ع) و امام حسین(ع) نامه نوشتم
و از بابام خواستم که نامه هارو توی ضریح ها بندازه
دلم آروم شد..که نامه ام ان شاالله میفته تو ضریحشون
یعنی اون کاغذی که زیر دست من بوده با دستخط و اسم من، همنشین دائمی مولا و پسرش میشه؟
چشمم به نامه ها بود و میخوندم:
ای نامه که می روی به سوی حسین
از جانب من ببوس روی حسین..
دعا کنید برسن به مقصد
صحیح و سالم
هم خودشون و هم نامه رسانشون :)
-_________________________________________________________________________________-
ولی اگر همسر آینده ی من با بهانه های الکی منو زیارت نبره خیلی ناراحت میشم و ممکنه اتفاقای خوبی نیفته -_-
به قول این که مد شده
دانلود یک همراه خوب که حاضر باشه اگر آه هم در بساط نداره برا زیارت کربلا پول قرض کنه