موکب بلوکیها

یه موکب جامونده از مسیر اربعین :)

بی بی هاجَر _ أمّ الشهید

مامان بزرگِ مهربان و باصفایِ روستای لنگیرِ وسطی.مادربزرگِ مادرم را می گویم.اسم اصلی اش هاجر بود.صدایش میزدیم ننه عَبدو.اسم بزرگترین پسرش عبدالنبی بود.که میشد بزرگترین دایی مادرم.

چهار تا پسر داشت و سه دختر.دایی حمید از الانِ من دو سال کوچکتر بود، به سن ۱۸ سال، که مجنونانه در جزیره ی مجنون، آسمانی شد و لقب مادرِ شهید را به مادرش هدیه داد.

دایی مجید، از الانِ من یک سال بزرگتر بود، به سن ۲۱ سال که با دسته ی کبوترهای کربلای پنجی، پرواز کرد و به شهادت رسید.بعد از برادر کوچکترش.

مادر ماند و پدر.با دو تا پسر و سه دختر. و راهی که ادامه داشت.با بچه ها و نوه ها.

حیاط خانه ی بی بی هاجر، بزرگ بود و من تویش گم میشدم.عاشق حیاطش بودم.خانه ای که حال و هوای دهه شصتی و جبهه و جنگش، هنوز حفظ شده. بی بی هاجر که مهربانی و گره گشایی اش برای درد مردم روستا، زبانزد بود، رسالت خودش را در "پناهگاهِ مردم بودن" میدانست و میگفت حالا که عنوان مادر شهید را یدک میکشد، وظیفه و مسئولیتش در قبال مردم خیلی سنگین است و دیگر نباید فقط برای خودش باشد.اتاق کوچک گوشه ی حیاطش را هم داده بود برای زندگیِ یک زوجِ تازه ازدواج کرده که پول خرید و اجاره خانه نداشتند.تا مدت ها کنارش زندگی میکردند و کاسه اشان با هم بود.هم برای خانواده اش چراغ بود، هم مردم.حتی از شهرها و استان های دیگر برای دیدارش می آمدند.هر کس به هر طریقی با او آشنا میشد، حتی اگر بی بی اصلا او را نمیشناخت، خانواده را جمع میکردند، وسیله ها را میگذاشتند تَرکِ ماشین، و خودشان را به روستای کوچکی از توابع شهرستان بهبهان می رساندند، میپیچیدند توی آن کوچه ی خاکی که انتهایش به بیشه زار و رودخانه ی زهره می رسید، سمت چپ.

می آمدند تا بی بی برایشان دعا کند، همصحبتشان بشود با خاطرات شهدا و انگشتری چفیه ای چیزی برای تبرک ببرند.

مهمان های بی بی، اغلب برای ما ناآشنا بودند.اما بی بی، از همه جای ایران خاطرخواه داشت.از بس درِ این خانه به روی همه باز بود، هر موقعی که میرفتی، چند جعبه ی شیرینی آماده گذاشته بود بالای یخچال.بی بی حتی برای مایی که مهمان محسوب نمیشدیم و به قول خودش صاحبخانه بودیم، خودش بلند میشد، کتریِ استیلی قدیمی اش را میگذاشت تا جوش بیاید، نفر به نفر جلویمان استکان و پیش دستی میگذاشت، و تا مطمئن نمیشد که از همه ی خوراکی های موجود، به مقادیر زیاد مصرف کرده ایم، ما را رها نمیکرد.

به ندرت پیش می آمد که اجازه بدهد ما کارهایش را بکنیم.به جز زمانی که همه ی خاله ها و دایی ها و نوه ها دور هم جمع میشدند، و آنقدر کارها زیاد میشد که ننه به تنهایی از پس آن ها بر نمی آمد.

خانه اش دو تا اتاق داشت.اتاق اول که هم هال بود و هم گوشه اش کابینت و ظرفشویی و گاز گذاشته بود.و فرشی که کل فضایش را نمیپوشاند و بخشی از اتاق بدون فرش باقی میماند.اتاق دوم اما برای مهمان ها بود.پشتی های قرمز و کوچکِ قدیمی داشت که رویشان یک پارچه ی سفید انداخته شده بود و توی طاقچه ی بزرگ اتاق، یک تخته ی بزرگ در ابعادِ تخته ی کلاسی مدرسه قرار داشت که پر بود از عکس های کوچک و بزرگ دایی مجید و دایی حمید.بالای دیوار دو تا سربند زده بود و عکس امام و رهبر در دو طرف آن.یک کلاه جنگیِ یادگاری، و بوی عطر خاصی که با بوی نمِ دلنشین دیوارها، و بوی همیشگیِ میوه پرتقال در آمیخته بود. بیشتر اوقات، دایی من و پسردایی مامانم که با هم رفیق جینگ بودند، شب ها میرفتند آنجا که پیشش بخوابند تا شب ها تنها نباشد.

هر وقت هم ما آنجا بودیم، چون فاصله ی خانه ی مادربزرگم با خانه ی بی بی، چند متر بیشتر نبود، سر ظهرها با دخترخاله ی مامانم، چادر به سر می دویدیم سمت خانه ی بی بی و تا شب آنجا میماندیم و بازی میکردیم.

البته هر وقت پسردایی ها و پسرخاله های مادرم می آمدند، با اینکه کوچک بودم و حجاب هم داشتم، ولی شرمِ دخترانه مانع از این میشد که بیشتر از یکی دوساعت آنجا بمانم. میرفتم توی اتاق مهمان ها، که با یک پرده ی بزرگ که آثار کهنگی و رنگ و رو رفتگی رویش نمایان بود، چادرم را محکم نزدیک صورتم میگرفتم، و روبروی تابلوی بزرگ، به تک تک عکس ها خیره میشدم.عکس هایی که فضای اتاق را برایم محو میکرد و من را میبرد کنار خاکریزها، لابلای نیزارهای دم غروب، توی خاک و خل ها و کنار تفنگ ها و سنگرها، با مجاهدان ..

و به بی بی فکر میکردم.زمان هایی که من و پدر و مادرم مهمانش میشدیم، چون ما را خیلی دوست داشت و میانِ آنهمه فامیلی که از لحاظ عقیده و سلیقه و حال و هوا، سنخیتی بینشان نبود_البته که او برای همه مهربان بود، مادر بود_ما به او نزدیک ترین بودیم، برایمان از حال و هوای عبادت هایش میگفت، از حضور فرزندان شهیدش در جای جای خانه، از کمک هایی که اهل بیت به او کرده بودند، از روضه ها، از کربلا و مشهدی که آرزویش را داشت و خیلی خیلی خوشحال میشد از اینکه ما هستیم تا به نیابتش زیارت کنیم.

به راحتی از مرگ صحبت میکرد.برای منی که هنوز بچه بودم و خوف از مرگ داشتم، و حتی بزرگ ترها هم از بحث پیرامون مرگ ابا داشتند، جای سوال بود که مادربزرگ، چطور اینهمه بدون ترس از مرگش و از برنامه هایش برای مرگ و توصیه هایش برای بعد از مرگ، صحبت میکند.همیشه متوکل و پر امید بود.یادم نمی آید یک بار شده باشد که غر بزند.گله کند.از سختیِ زندگی.از ناجوانمردیِ روزگار.از کسانی که رسم شهدا را یادشان رفته.

همیشه دعای خیر و ذکر و تسبیح روی لبش بود.با آن سن زیاد و فرسودگیِ پیری اش، عبادت ها را مفصل انجام میداد، نمازش اول وقت بود و بیشتر اوقاتش با ذکر و قرآن میگذشت.

شب های سرد زمستان، مثل خانه ی مادربزرگِ خودم، با علادین نفتی گرم میشد و بوی نفت حرارت ِ علادین، با بوی نم، آن عطر خاص و بوی پرتقال، مخلوط میشد و یک فضای دنج درست میکرد.

گفتم که شب ها، دایی من و پسردایی مادرم، میرفتند که کنارش باشند.اما در حقیقت او از تنهایی نمیترسید.بارها هم پیش آمده بود که شب ها را، تنهای تنهای تنها بگذراند.بدون هیچ ترسی.چون همنشینش خدا و اهل بیت بودند.همصحبتش، فرزندانش بودند.مشخص بود در وادی هایی سیر میکند که برای ما بی خبران، پنهان بود.

این ما بودیم که میترسیدیم.که یک پیرزن تنها اگر شب اتفاقی برایش بیفتد چه؟ من از آن روشویی و مستراحِ ته آن حیاط درندشت میترسیدم که سرد و نمور و هنوز مدلِ دهه پنجاه بود.آن طرف خانه هم سوت و کور بود و من هم فکر میکردم الان جنی چیزی مرا گیر می اندازد. پس محمد و سعید را میفرستادیم خانه اش.که کمک دستش باشند.اما او برای آن ها پشتوانه بود.شاید بخش زیادی از فراگیری عقاید صحیح دایی من و پسردایی مادرم، مدیونِ همنشینی اشان با او باشد.

این اواخر، من به این خاطر که کنکور داشتم، کمتر از خانه بیرون میرفتم و در نتیجه کمتر به بقیه سر میزدم.زمزمه هایی میشنیدم از رفتن.یک سال قبل از فوتش، خاله ی دوم مادرم، برای مدتی بی بی را برد ماهشهر تا بهتر بتواند به او رسیدگی کند.ایام محرم بود و ما هم هر شب میرفتیم ماهشهر.چون هیئتمان آنجا بود.همان شب های اول سری بهشان زدیم.بی بی هاجر که بسیار لاغر شده بود و از شدت ضعف و بیماری، دیگر نمیتوانستی بفهمی که چه میگوید، روی تخت نشسته بود.جلو رفتم و خم شدم تا دستش را ببوسم، اما نگذاشت و طبق معمول سر مرا بوسید، گله کرد از اینکه چرا انقدر ستاره ی سهیل شده ام و برایم دعای خیر کرد.چه دعاهای خوبی ... دلم به استجابت دعاهایش گرم است.

گوشه ای نشستیم، دقایقی بعد دوباره از رفتن حرف زد.از اینکه دیگر آفتاب لب بام است و اوضاعش خوب نیست.از دلتنگی برای پسرهایش و...

ما که گفتیم عههه! بی بی جان بس کن.ان شاالله خوب میشی و سایه ات هنوز بالای سرمون میمونه. میخندید و میگفت هر چه خیر است.

اما من ته دلم حس عجیبی داشتم.حس اینکه این بار آخر است.

چند وقت بعدش، یعنی کمتر از یک سال مانده به رفتنش، خاله ام خواب دید که بابا سید عبدالرسول، پدربزرگِ مادرم و همسر بی بی، آمده توی خانه و صورتش خندان است.همزمان، دایی مجید و دایی حمید هم خندان وارد شدند.با لباس های نو و موهای شانه زده.خانه هم آب و جارو شده و نو نَوار.میپرسد پدرجان، شما بعد از اینهمه سال کجا؟ چه شده؟

که پدربزرگ با لبخندی بزرگ میگوید:آمده ایم استقبال بی بی هاجر.او را هم ببریم پیش خودمان.دلمان براش تنگ شده.باید هم خوشحال می بودند.مادر داشت برای همیشه میرفت پیش آن ها..

این خواب، گواهی میداد که احساس آن شبم درست است. انقدر همگی ناخودآگاه به این خواب اعتماد کرده بودیم، که مادرم به وضوح میگفت:کاش جور کنیم یه بار دیگه بریم دیدنش حداقل برای آخرین بار.دیگر باورمان شده بود رفتنی است.اما نمیدانم چه سرّی است که همیشه نزدیک به حوادث بزرگ، حتی با وجود اطلاعِ قبلی، همه چیز از ذهنت میپرد و فضای ذهنت از فراموشی پر میشود.ما هم دقیقا نزدیک به آن روز، همه چیز یادمان رفت.آن خواب و آن حرف ها. و نشد برویم دیدارِ آخرِ بی بی!چون یک اتفاق دیگر ما را مشغول و درگیر کرد.

تا اینکه یکی از همان روزهایی که پدربزرگم به خاطر مشکل جسمی که برایش پیش آمده بود و تازه عمل کرده بود، به همراه مادربزرگ خودم که دخترِ بی بی هاجر بود، آمده بودند خانه ی ما، صبح علی الطلوع، خاله ی مادرم به گوشی اش زنگ میزند و خبر را می دهد.بی بی رفت..

و مادر من در گیر و دار این بوده که خبر را چطور به مادرش بدهد!

دو ساعت بعد هم، می آید می ایستد توی چهارچوبِ در اتاق من، در حالی که پشت زمینه اش از نور شدید آفتاب پر شده، میگوید: رقیه، رقیه پاشو.ننه عَبدو فوت کرده.همان چهارچوبِ دری که همان سال، وسط دی ماه، آن خبر لعنتیِ رفتن حاج قاسم را داد و من چقدر از این چهارچوب در متنفر ماندم. بعد از شدت بغضِ زیاد، دستش را جلوی دهانش میگیرد تا صدایش در نیاید و تندی می رود و در را پشت سرش می بندد تا ذهن من در تنهایی بتواند خبر را آنالیز کند.

بعد از آن، زمان به سرعت گذشت.اطلاعیه ی دست به دست شده بین اهالی شهر و روستا: انا لله و انا الیه راجعون. مادرِ شهیدان سید عبدالحمید و سید عبدالمجید زادبود، دعوت حق را لبیک گفته و به نزد فرزندان شهیدش پر کشید.

بعد هم صحنه ی تابوتی که پوشیده در پرچم ایران بود، و منی که از پشت میله های دربِ قبرستانِ روستا، با دایی مجید و دایی حمید صحبت میکردم، که چه خوب هدیه ای به مادرتان دادید و چه خوب زحماتش را جبران کردید که تابوتش همرنگ تابوت شهدا شده و نقش پرچم پر افتخار جمهوری اسلامی ایران، که آرزوی همه ی ماست، زینت بخشِ تابوت یک پیرزن روستاییِ ساده گشته.

مادر، کنار همسر و دو تا دسته گلش دفن شد.و دوباره خانواده ی با صفایشان دور هم جمع شدند.اما این بار کنارِ خودِ خودِ اهل بیت.توی محوطه ی کناریِ امامزاده ی روستا.

هر سال، سالگرد شهادت دایی مجید و دایی حمید، کل خانواده ی مادری و دوستان و آشنایان دور هم جمع میشوند و مراسم روضه و اطعام برگذار میکنند.

اما از وقتی که مادر رفته، انگار خودش کمر همت بسته تا به امورات خدمت کنندگانِ به فرزندانش برسد.

هر سال، ۲۶ ام برای هر دوتا دایی ها سالگرد شهادت میگرفتیم.پارسال بود، همین روزها.نزدیک به سالگرد.که بی بی هاجر مهمانِ خوابِ خاله ی کوچکم شد.به او گفته بود که به همه خبر بده، هر کس از من طلب حاجتی دارد و میخواهد آن را برآورده کنم، بیاید مراسم سالگرد.من آنجا می آیم.

همه را خبر کردیم و آمدند.خیلی ها دست پر از مراسم بیرون رفتند.امسال هم بی بی هاجر به خوابِ همان خاله ام آمده، و همان حرف ها را گفته !

سالگرد نزدیک است.خیلی کار داریم.باید حسابی به مهمان های بی بی و فرزندان شهیدش برسیم !

شما هم، قلبا دعوتید.به فاتحه ای مهمانش کنید.خدا رفتگانتان را بیامرزد.

 

نمیدانم چرا، هر وقت یادم به بی بی هاجر می افتد، این شعر از زبان حضرت ام البنین(س) میفتد روی زانم.شاید چون در مرامِ مادران شهدا، نوعی اقتدا به بی بی جان حضرت ام البنین(ع) نهفته:

قدم اگر خمید فدای سر حسین(ع)

جانم به لب رسید فدای سر حسین(ع)

ام البنینِ سابق این شهر عاقبت، شد مادر شهید

فدای سر حسین(ع) ...

 

میم مثل حنانه
۲۲ دی ۰۱ , ۰۱:۲۵

ننه هاجر:)ادم یاد پیرزنای توی کتاب قصه ها میفته از همونایی که فرشته ان در ظاهر انسان و آدم کم توی واقعیت میبینه....

خدا رحمتش کنه...

چقدر وجود بعضیا پربرکت میتونه باشه و همزمان اسرار آمیز...!

 

پاسخ :

خدا رفتنگان تو رو هم بیامرزه.مخصوصا پدربزرگ دوست داشتنی ات رو...
شاگرد خیاط
۲۲ دی ۰۱ , ۱۶:۰۹

بی بی هاجر منم فاتحه خوندم

حاجت منم بده 

راهم بنداز بی بی 

هاااااجر

پاسخ :

ان شاءالله حاجت روا باشید😅🌷
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
چه برایمان آورده ای خانمِ پرین؟
چون یک نفر توصیه کرده که عنوان ساداتتون رو همیشه بذارید میذارم: خانم سید :)
دهه هشتادی اون اولاش !
نویسنده متن ها خودم هستم.
خوزستانیِ شیفته نخل، ماه، شط..
سابقاً وبلاگ نویس :]
اینجا بیشتر سؤاله تا مطلب..

+من الحُسین بن علی‌(ع) إلی بَنی هاشم
فَکَاَنّ الدّنیا لَم تَکُن وَکَاَنّ الاخِرَهَ لَم تَزَل
والسلام !
Designed By Erfan Powered by Bayan