موکب بلوکیها

یه موکب جامونده از مسیر اربعین :)

ثبت بشود ۲

ینی عاشق عنوان گذاریام هستم😐

سلامی بعد از مدت ها

از یه عدد خسته و بی حوصله

امروز کلاسامون کمتر بود

الان اومدم خوابگاه و نشستم تو سالن مباحثه و میخوام براتون پست بنویسم :)

اینجا تو خوابگاه، یه سالن مطالعه داریم که میز و صندلی و مقادیر زیادی سکوت مطلق داره!

یه سالن مباحثه داریم که میتونیم حتی بعد از ساعت خاموشی بیایم بشینیم دور هم و با هم مباحثه کنیم و درس بخونیم (یا حتی حرفای متفرقه ی فاخر بزنیم😁🤫)

دیشب من رفتم فقه بخونم، یکی از بچه ها داشت سیره حضرت زهرا(س) میخوند، یکی دیگه تاریخ اسلام و یکی دیگه هم صرف.

دور هم نشسته بودیم و مباحثه میکردیم روی درس فقه و بعدشم سیره، که یکی از بچه ها یه سوالی از ماجرای نحوه ی تولد حضرت زهرا(س) و .... طرح کرد

بعد از اونجا بحث باز شد.من که فقهو تموم کرده بودم کتابو بستم و شروع کردیم به بحث و سرچ توی اینترنت و...

بعدش بحث رفت سمت فقه، تاریخ، احکام و حتی یه مختصر تاریخچه ای راجع به اصولیون و اخباریون و حدیث و بعدم فلسفه و علوم انسانی و...

خلاصه یهو دیدیم دو ساعت گذشته و آش شله قلمکاری درست کردیم واسه خودمون😁یکی از دوستامون وارد سالن مطالعه شد تا اومد سمتمون گفتیم نههههه دست نگه دااار.ما داریم تولید شبهه میکنیم بعد تو منحرف میشی🤣ماجرا از اینجا شروع شد که یکی از بچه ها به نقل از یه استادی گفت که طلبه ها به جای اینکه فقط وایسن تا ازشون سوال بپرسن خودشون باید از قبل تولید سوال و شبهه کرده باشن و مجهز باشن.بیشتر از مردم حتی.ما هم همونو گرفتیم و یکی یکی سوالای ذهنی خودمونو وارد کردیم😁😂واسه بعضیاشون جواب دادیم و بعضیارو یه گوشه نوشتیم که بپرسیم یا تحقیق کنیم.(سوالای مرتبط با بحثمون البته!)

قرار شد جدای از ساعات مباحثه و مطالعه ی دروس، یه ساعتی رو منظم بذاریم که بحث متفرقه در همون حوزه ی تاریخ و فلسفه و...انجام بدیم.چیزایی که بلدیمو بندازیم وسط و بحث کنیم و...

بچه ها دوست دارن.حرفا هم زیاده.

لذت بخش ترین کاری که اینجا انجام میدیم دو تا کاره.اولیش مباحثه کردن که خخیییلییی خوبه و واقعا کمک کننده اس.امیدوارم دانشگاه ها هم یه همچین چیزی بذارن.خیلی به تعمق و یادگیری درس کمک میکنه.خیلی هم درس خوندنو جذاب میکنه.دومیش آشپزیه😂بعللللههه.

اینجا هم بچه ها به من میگن مامان.چون مسئول نوبت کاری حجره شدم.هم خودم تمیزکاری میکنم هم بین اونا تقسیم میکنم که چه مسئولیتی بگیرن.رو نظم خییلی حساسم.در آینده غذا هم میپزم براشون احتمالا😂در حالی که خودم از همه کمتر میخورم🤦🏻‍♀😁خب حالا بیام پایین.😏

ظهرا ساعت سکوت داریم.حتی راه رفتنمون باید پاورچین پاورچین باشه تا مزاحم کسی نشیم.اینجا هم بعضی کاشیهاش لقه و صدا میده.مکافاتی داریم.ساعت خاموشی شب هم از ده و نیمه که مطلقا هیچ صدا و نوری نباید بیاد.ولی اگه کسی میخواد درس بخونه یا چیزی باید یا تو سالن مطالعه باشه یا مباحثه.

تو هر حجره ای همه مثل خودمون ترم اولین ولی دو نفر هستن که سال آخرن(حدودا چهارسال بزرگتر از ما) و به عنوان مامان و خاله ی حجره محسوب میشن که اتاقمونو مدیریت میکنن😁

این یه شمای کلی از وضعیت خوابگاه و روتین فعالیت هایی که میکنیم.آها اینم بگم.یکی دیگه از جذابیت های خوابگاه، طلبه های بین الملل هستن.مثلا از ترکیه، روسیه، آلمان، فرانسه، الجزایر، استرالیا و....طلبه داریم.خیلی باحالن.سال بالاییاشون فارسی بلدن چون اینجا به طلبه های بین الملل اول شش ماه زبان فارسی رو یاد میدن برای تمهیدیه بعد وارد دروس اصلی تر میشن.اما ترمای پایین ترشون یا بلد نیستن یا خیلی کم.واسه همین دست و پا شکسته باهاشون انگلیسی حرف میزنیم.دو تا طلبه ی ترکیه ای دیدیم، که یکیش توی نوزده سالگی شیعه شده بوده، ولی اون یکی از اول شیعه بودن.وقتی ازشون پرسیدیم چیشد که اومدین اینجا و این راهو اومدین، خندیدن و با لهجه ی غلییییییظ ترکی گفتن اینجا که نمیشه، باید دعوتمون کنین حجره اتون به صرف یه چایی دورهمی تا براتون تعریف کنیم😁😂گفتیم عهههه این که شیوه ی ایرانیاس.خوب با آداب و رسوم ایرانیا آشنا شدین ها😂❤️

 

+هر استادی اولین جلسه ای که اومد، علاوه بر خوشامدگویی و...یه حرفی از خودش به یادگار گذاشت.

استاد فقهمون اولین جلسه رو با این حدیث شروع کرد.اینجا مینویسم تا ثبت بشه(خلاصه ای از حرف ها):

 

قال الباقر(علیه السلام):

الکمال کل الکمال، التفقه فی الدین، والصبر علی النائبه و تقدیر المعیشة

 

یه دفترچه داشته باشین، مثل دفترچه خاطرات.

توی مقدمه اش، بنویسید چرا مسیر الانتونو انتخاب کردین؟ هدفتون چی بود؟ آدمای تاثیرگذار روی انتخاب الانتون، یا کسایی که مشوقتون بودن کیا بودن؟ چه حس و حالی داشتید؟ و...

هر شب خلاصه ای از رویدادهای مهم اون روز رو بنویسید.مثلا همون حرفایی که اساتید موقع شروع کلاس میگن.همون احادیث و...

از عملکرد خودتون بنویسید.یه ارزیابی از خودتون داشته باشید و به خودتون امتیاز بدید.یجورایی دفترچه ی محاسبه نفس!

 

قال الصادق(علیه السلام):

لیس منا من لم یحاسب نفسه کل الیوم!

 

بچه ها، ما همه در خسرانیم. والعصر، ان فی ذلک لفی خسر ...

آخر ترم، این نمره ها بدردتون نمیخوره اونقد.چقد کسایی بودن که سر این کلاسا تا سطوح بالا هم نشستن و اومدن و رفتن.ولی آخرش هیچی.چیزی که آخر کار براتون میمونه، عملتونه.ثمره ی علم باید عمل باشه.علم منهای عمل هم عُجب میاره ... مثل خیلی از اشقیای تاریخ که علم زیادی داشتن اما ...

حالا عمل کردیم هم تمام شد؟ هم علمو داشتیم هم عمل کردیم.دیگه حله؟

 

امیرالمؤمنین(علیه‌السلام) میفرمایند:

آفت العلم ترک العمل به و آفت العمل ترک الاخلاص فیه

 

پس عمل باید با اخلاص باشه، وگرنه کل اعمال ما هم ذیل همون خسران قرار میگیره.

آخرین جمله ای که میگم و درس اول و آخرم برای همیشتون همینه دوستان، طلبه باید دوان دوان دنبال عمل با اخلاص باشه!

هر روزتونو با توسل به امام زمان(عج) شروع کنید...

 

+ماشاءالله از جمعیت کرمانیا😁یکی از بچه ها به شوخی گفت اینجا جامعه الکرمانه😂بعد یکی دیگشون گفت اتفاقا مدرسه ی علمیه ی کرمانیها هم تو قم داریم😌ولی مال آقایونه😒

خییییلییی هم خونگرمن.یه شب من ساعت یک و نیم شب شدیدا سرفه ام گرفت و چون میخواستم هم اتاقیا اذیت نشن فقط دویدم بیرون و داشتم میرفتم سمت سرویس بهداشتی که دو تا از بچه های کرمانیِ حجره ی کناری، ایستاده بودن دم در، تا منو دیدن هی گفتن چیشده و اینا، بعد دستمو گرفتن بردن تو حجره اشون، بقیه بچه هاشونم نشستن دورم، یکیشون فوری دمنوش آویشن و عناب و ...درست کرد، یکیشون شونه هامو ماساژ میداد😂 بقیه اشونم هی باهام حرف میزدن.مامان و خاله ی حجره اشونم اومدن پیشم نشستن تو تاریکی و خلاصه کلی گفتیم و خندیدیم. آخرشم گفتن بیا پیش خودمون بخواب که هر وقت سرفه ات گرفت خودمون به دادت برسیم😂تا مطمئن نشدن که دیگه سرفه نمیکنم ولم نکرردن😂البته تو این اتاق هم کرمانی داشتیم، هم شهر کرد هم شیراز.خییلیی ماه بودن همشون.اصلا آدم احساس غریبی نمیکنه بسکه مهربونن و هواتو دارن با اینکه الان هنوز دو هفته کامل نشده که اینجاییم.خوشم میاد اینجا اکثرا با هم در تعاملن.اینجوری نیست هر کس سرش به کار خودش گرم باشه یا نهااایتا با هم اتاقیای خودش.کل خوابگاه با هم در تعاملن.حتی ترم بالاییا هم خیلی علاقه دارن راهنماییت کنن.

 

خب دیگه.اینجا هم یه آش شله قلمکار درست کردم😁حرف زیاده.وقت کنم مینویسم...

ببخشید وقتتونو با چرت و پرتام(به جز احادیثی که تنها حرف مفید این متن بودن) گرفتم.

فعلا خدا نگهدار :)

ثبت بشود از امروز

بالاخره رسیدیم قم و به خاطر خستگی، مستقیم اومدیم سمت پردیسان و خونه عموم

پاهام یخ زده بود و گلومم بخاطر سرماخوردگی قبلی هنوز میسوخت.یکم طول کشید تا شوفاژو راه انداختیم و آب گرم شد.فقط رفتم یه گوشه ی دنج پشت مبل، پاهامو چسبوندم به شوفاژ و همونجا نشستم (میشه گفت شوفاژو بغل کردم حتی😂)

چون خیلی گرسنمون بود و از بعد صبحونه، به جز کیک و آبمیوه چیزی نخورده بودیم، با اسنپ فود از یکی از رستورانای اطراف، غذا سفارش دادم.حقیقتا من یکی که از گرسنگی دل درد گرفته بودم.

دوست داشتیم بریم حرم بخاطر شب جمعه، ولی خب واقعا توانش نبود چون تازه رسیده بودیم.بعدشم محمدعلی یه خبر خوب داد اونم اینکه سخنران فرداشب حرم که میلاده، آقای میرباقریه :))

بعد از نماز مغرب، بلند شدم نماز عشای شکسته بخونم که خوب شد یادم اومد دیگه باید نیت ده روزه کنم و کامل بخونم :')))))

با چند تا از طلبه های ورودی و هم دوره ی خودم آشنا شدم، هر کدومشون یه سرگذشت متفاوت داشتن برای اومدن به اینجا و انتخاب این راه. و پر از هدف های بزرگ! یکشنبه باید برای ثبت حجره و تحویل مدارک و افتتاحیه و... جامعه الزهرا باشیم.کلاسامونم از دوشنبه شروع میشن.کتابای درسی هم همون دوشنبه میخریم.

قوانین خوابگاه نسبت به بقیه ی خوابگاه ها سخت تره و درسا هم از بقیه ی حوزه ها خیلی سنگین ترن.در حدی که بعضی سال بالاییا میگفتن واقعا فرصت کارای جانبی پیدا نمیکنی.برنامه کلاسی هم که دیدم تعداد واحدها مخصوصا برای ترم اول زیاد بود.در یک کلام، قوانین خوابگاه به علاوه ی سنگینی و زیادتر بودن درسا نسبت به جاهای دیگه اینطور میرسونه که به زبون بی زبونی میخوان بگن شما اینجا باید غررررق در درس بشید و هیچ کار دیگه ای نکنید و برگردید😂

جدا از شوخی، ولی سختیش به فرصت حضور هر چند موقت توی قم و دسترسی به یک سری امکانات و استفاده از منابع و اساتید و دوره های با کیفیت می ارزه.ضمنا یکی از طلبه های جدید یه حرف قشنگی زد که البته ایشون طلبه ی حوزه ی شهر خودشون بودن اما تصمیم گرفتن بیان جامعه: 

دومین دلیلم برای اومدن شرایط سخت خوابگاهه تا ساخته بشم.زندگیِ رو روال و عادی آدم رو نمیسازه.

 

حالا ذهنیت ایشون این بود.من امیدوارم که همشون تا آخر ثابت قدم و مفید باشن ایضا خودم...

 

چون حتی بیشتر از مسئول خوابگاه، به سوالات بچه ها جواب دادم در خصوص خوابگاه و کتابا و خودِ شهر قم و.. بهم گفتن تو بیا ننه ی اتاق ما شو :)) وقتی فهمیدن باید با تشت لباس بشورن کلی جا خوردن😂بهشون گفتم خب دخترا زندگی خوابگاهیه ها.تازه به قول خانم سین، اصلا این فرصت بابِ خودسازیه😌تو هوای یخ باس بری تو تشت لباس بسابی و بشوری.تازه سرویس بهداشتیا هم نوبتی باید تمیز کنیم :)) قشنگ خودسازی میشه کرد ماه رجبم هست چه شود!! :)))

دیگه نگران نباشین خودم میبرمتون بازار.

اکثر بچه ها برای اومدن و مراسم افتتاحیه و خوابگاه استرس و ذوق داشتن ولی من هیچی.حتی به ذوستام گفتم اگر الان خبر قبولی پزشکی دانشگاه تهرانمم میشنیدم هیچ حسی نداشتم.نمیدونم.اگه دو سه سال پیش بود قضیه فرق میکرد.خیلی از رسیدنای من سر موعدی که ذوق و دغدغه اشو داشتم نبوده.قشنگ اونقدررر نمیشه و گره میفته توش که دست آخر اونقدر ازش میبرم که موقع رسیدن هیچ رغبت خاصی بش ندارم.من البته اینو موهبت میدونمااا.همین که یه اتفاقایی میفته که من از اون موضوع ببرم و قطع تعلق کنم بعد بهش برسم.دقیقا هر وقت بزرگی و لذت افراطی اون موضوع از چشمم میفته بهش میرسم.واقعا خداروشکر.اگر یه چیز کوچیک یا حتی بزرگی رو همون اول که توی چشمم خیلی خاص اومده و به منیتم اضافه کرده و لذت بیخودی بهم داده بدست می آوردم، خدا میدونه چقدررر باعث سقوطم میشد.چقدر دیگه برام حجاب میشد.ربطیم نداره که اون چیزی که میخواستم خوب بوده یا بد.واسه این میگم خداروشکر :))

شاید متقاوت تر از بقیه، من فقط تمام طول مسیر رو به "الهی استعملنی لما خلقتنی له" فکر میکردم و از شدت استرس اینکه نکنه جای درستی که باید باشم و رسالتی که بر عهده ی من بود، نیومدم و اشتباهی دارم میرم؟ نزدیک بود گریه ام بگیره.وقتی وسط کوه های سراسر برفی، جایی هستی که دسترسیت به خیلی از چیزها و عنوان ها قطع میشه، وقتی "کل من علیها فان" رو با تمام وجودت درک میکنی، دیگه اونجا این علایق و دلبستگی ها و تخیلات به چه دردت میخوره.هیچ.وقتی عمیقا به این چیزا فکر میکنی، به راحتی نمیتونی برای چیزهای کوچیکم دچار احساسات بشی :) من با دیدن درختای به خواب زمستونی رفته و برفی، یاد مرگ میفتم.انگار تو کل مسیر یه چراغ چشمک زن به وسیله ی دیدن این طبیعت،  جلوم روشن بود که هاااای دختر، یهویی غرق در تخیلات و لذت های خیالی نشی ها.یادت باشه هدفت و مقصدت کجاستا.وقتی سیل میاد یه وقت دنیارو آب نبره و تو رو خواب.اونجاها که حریصانه توی دنیای علایقت غرق میشی و فقط به فکر لذت بردن ازشون هستی، یادت نره اینا برا چی بود، برا کی بود، پایدار بود یا سطحی یا... و گفتم خدایا.ازت میخوام بهم این توفیقو بدی که بر اساس وظیفه ام عمل کنم نه علاقه.بهم توفیق بدی وظیفمو تشخیص بدم و حتی اگر جارو کردن زیر پای حیوونا هم بود بدون هیچ اخ و پیفی انجامش بدم و ککم نگزه.خواستم بهم توفیق بده حتی کارای خوب رو از روی هوس و علاقه ی خودم انجام ندم بعد بچسبمونش به خدا.بخاطر اون انجامش بدم و حتی بخاطر اون دوسش داشته باشم.چون اون ازم خواسته از انجامش لذت ببرم.

ببخشید گفتم یه مثال خاص بزنم😅 

به جوونی های رهبر فکر کردم.به روحانیِ جوون اون مسجد مشهدی که ظهرای گرم ماه رمضونِ اونهمه سال پیش، "طرح کلی اندیشه اسلامی در قرآن" میگفت و برای یه هدف بزرگ مبارزه ی واقعی و همه جوره میکرد.به هدفی که اون داشت فکر میکردم.رهبر من، ولیِ امر من، همه جوره برام بزرگترین الگوی معاصرم هست و همینطور مایه ی دلگرمی.چقدر چقدر دوست داشتم جوری نقش آفرین باشم که یه وقت روبروی رهبری، گزارش انجام وظایفم رو بدم و حتی بیشتر از اون...جلوی ولی الله الاعظم، امام زمانم...🌱❤️

عشق و علاقه اینه :) که هر چقدر خرجش کنی ضرر نمیکنی و ضعیف نمیشی.

فکر کردن به اینا باعث شد محبت و علاقه به بعضی چیزاییکه ازشون دل کندم برام کمرنگ بشه و آسونتر بگذره.

همه ی ترس ها و نگرانی ها ریخت.بیشتر مطمئن شدم که اگر واقعا دنبالش باشی و تلاش کنی، خداوند به وقتش مسیر رو برات نورانی میکنه و تو هر جایگاهی باید باشی قرارت میده :)

 

ببخشید اینقدر شد.اگر غلط املاییم داشت شرمنده.با چشمای خواب آلود نوشتم براتون.وسطش چشام میرفت رو هم.اما نمیدونم چرا اصرار به ثبت کردنش داشتم.شاید همیشه میخوام اولین ها ثبت بشه.حس و حالم توی زمان هایی که یه کار جدی و مهم دارم ثبت بشه.

فعلا بریم ببینیم چی میشه :)

و من الله التوفیق.

ای خدای مهربان از غنچه ها

یه شعری بود توی یه بریده روزنامه ی قدیمی که مامانم نگهش داشته بود

از قیصر امین پور

هررر چی سرچ میکنم انگار نه انگار

پیدا نمیشه

کسی بلدش نیست...؟ یا متنشو نداره؟

خیییلی دلم میخوادش

فقط همین دو بیت یادمه:

ای خدای مهربان از غنچه ها

شور شیرین شکفتن را مگیر

پیله ها رو باز کن از کرم ها

لذت پروانه بودن را مگیر

فرصت پرواز بالاتر ببخش

بال های خسته و افسرده را (نمیدونم؟)

با کلید مهربانی باز کن

قفل این دروازه های بسته را

جالبه

میدونید چرا اول نوشتم دو بیت؟ چون واقعا فکر میکردم دو بیت یادمه

آخه آحرین بار که خوندمش و چشمم بش خورد نمیدونم چند سال پیش بود ولی بیش از شش سال بود...

الان تا نوشتم همینجوری برام اومد... (البته نمیگم صد در صد درست نوشتمش)

آرامِ جان (2)

در ادامه پست قبل.این بار نگاهی به خود روایت:

روایت کتاب واقعی بود.نه آرمانی.یه پسری که از همون اول یه بچه ی ایده آل و نور بالا زن باشه نبود.چرا میگم تو واقعیت بود؟ جنبه هایی از زندگی شهید توش بود که شاید، برای ما نسبتی با شهادت و تصورمون از شهید نداشت.شاید عجیب باشه اما آره، این واقعیت بود که مادر شهید، یه زمانی نمیدونست چرا میخواد شهید بشه یا شاید اوایل تظاهراتش فقط از روی احساس هیجان بوده باشه.نمیخوایم اینارو نگیم یا عمدا یه جور دیگه بگیم.اما همونجوری موند؟ نه. جرقه ی هر آدمی از یه جاییه.مال زندگی خودشه.یکی اول با احساساتش میاد بعدش کم کم معرفتش میره بالا.یکی از اول با اطلاعات عقلانیش میاد بعدش احساس پیدا میکنه.یکی هم یه جور دیگه... مهم نیست.مهم ادامه ی مسیره.حالا که اومدی، این مسیرو با چی میخوای بری؟

در حالی که، خیلی هم ریز، رفته رفته جاری شدن و به راه افتادن اون نیت ها توی روحِ یک انسان رو به تصویر کشیده بود.مثل یک سِیر بود بیشتر.شهدا سِیر داشتن.شاید بینشون افراد خاصی باشه که از همون اول، متمایز و واقعا خاص بودن، اما همشون اینجوری نبودن.یه جاهایی اشتباه هم داشتن.یه جاهایی رفتارهای معمولی هم داشتن.خلاصه آروم آروم بزرگ شدن.البته در حقیقت، اون نیت ها، اون فضاها، اون مفاهیم درستی که خانواده و جامعه بهشون انتقال دادن، توی ظرافت ها و دوراهی های زندگیشون جاری شده تا رسیده به نقطه ی آخر و نقطه ی اوج.
شما برید زندگینامه ی شهید وزوایی یا شهید ذوالفقاری یا حتی شهید باقری رو بخونید.
اتفاقا میبینین اوج تحولات، فعالیت های خاص و حتی حال معنویتشون، مربوط به یک بازه ی زمانی کوتاه قبل از شهادتشون هست.مثلا اگر اشتباه نکنم برای شهید وزوایی چهارسال بود.یا شهید باقری دو سه سال.
قبلش چی پس؟ قبلش این مفاهیم و نیت ها، داشته اثرشو آروم آروم و سر صبر و حوصله میذاشته.در حالی که شما همچنان یه آدم معمولی با رفتارهای مشابه همه میدیدی شاید.یه چیزی تو فیزیک داریم، بهش میگیم گرمای نهانی(فکر کنم).اینجوریه که توی دمای ثابت، تغییر فاز رخ میده.اونم ناگهانی به نظر میرسه.تا قبل از آزاد شدن ناگهانی یک انرژی عظیم، در واقع اون انرژی خیلی آهسته آهسته و به صورت نامحسوس داشته جمع میشده اما شما متوجهش نمیشی و میبینی دما هم که ثابته، پس اساسا تغییری رخ نداده.اما یدفعه مثلا میبینی یک انفجار رخ میده.یکی از مشاورامون میگفت، همین درس فیزیکش، توی سال کنکور همیشه بدترین درسش بود و پر از اشتباه، همیشه گند میزد و گفت تا آخرین آزمون جامع قبل از کنکور، من فیزیکمو گند زدم و ازش قطع امید کردم.اما تو کل سال کنکور، برای فیزیک ناامید نشدم و هر سوالی رو سه چهاربار حل میکردم در حالی که تو هیچ آزمونی نتیجه نگرفتم و شاگرد تنبل فیزیک بودم.اما روز کنکور، دقیقا بالاترین و بهترین درصدم از همون بود.تک تک اون تمرین های من، جمع شد و درست به موقع اثرشو گذاشت.گرفتید دیگه قضیه رو هان؟ 
بارها شده، اطرافم مادرهایی رو دیدم که خیلی خیلی مقید به خیلی چیزها بودن یا میگفتن ما تو بارداری بچه امون اینهمه دعا و نماز و زیارت و...رفتیم یا نیتمون فلان بوده، ولی مثلا این پسر چهارده سالمون کلا سرش به یه چیزای دیگه گرمه، و خب نگران میشن یا فکر میکنن دیگه بچه امون از دست رفت.در حالی که من همیشه میگم شما تا لحظه ی آخر عمر بچه اتون نمیتونید بگید تمام کارا و چیزایی که من کردم بی فایده بوده، شما هنوز ادامه بدین اون هم با آرامش.یعنی که چی فکر میکنید بچه اتون از دست رفت؟ نه بابا منتظر باشین چند سال دیگه ممکنه اصلا شهید هم بشه.قرار نیست اثر هر چیزی رو همون اول کار ببینیم.تربیت همینه دیگه.صبر کردن و وقت گذاشتن و امید داشتن.باید دید آخر کار این انسان چی میشه؟ یه وقت مثل شهید قربانخانی، دقیقا سه چهار ماه آخر عمرش تازه نتیجه اشو میبینی.تا قبلش نسبت چندانی هم نداشته ظاهرا.اما یه قلاب هایی بوده که وصلش کرده.آهسته آهسته اثر کرده.مامان باباش همین قلاب هارو نگه داشته بودن، صبوری کردن تا درختشون به ثمر بشینه، هر چند قبلش ظاهرا کج و معوج بوده باشه.

 

اما از لحاظ فنی:
من که تخصص ندارم تو این چیزا حقیقتا.اما به قدری که توجه خودم جلب شد میگم.
روایت کتاب کمی تند و دچار بی نظمی بود.گاهی اوقات عبارت ها جای توضیح بیشتری داشتن اما بصورت جمله های تیتروارانه و زیاد، ازشون رد شده بود.هرچند اول کتاب خوب شروع شد.اما رفته رفته سرعتش و پرش های زمانی رفت بالا.
به خاطر همین، شاید میشد کمی بهتر، مفصل تر و آهسته تر، از ابعاد بیشتری ماجرا رو روایت کرد.
برای روایت، روایت ماجرا قوی نبود اما جا داره یه سری نکات رو هم بگم.
اساسا نه این کتاب و نه کتاب های مشابه، از لحاط فن داستان نویسی، نباید هم دارای توضیحاتِ واضح تبیینی و سیاسی و علمی و...باشن.
اشتباه ترین کار، گرفتن فرصت فکر و تأمل از مخاطبه.
اون کارها جای خود.اما این دست روایت ها و قصه ها، نباید تبدیل به گزارش بشن.
البته محقق شدن این هدف کمی زمانبره.داستان ها و روایت های قوی، از زندگی های واقعی، بدون اینکه فضای داستان به سمت متن ها و دیالوگ های علمی و...بره.اصطلاحا نباید پیام روایت رو، واضح بنویسی و به خورد مخاطب بدی.باید خودش درک کنه.نباید توضیحات اونقدر گزارش گونه باشن.مثلا بیای وسط روایت یا داستان، چند صفحه راجع به دلایل انقلاب اسلامی توضیح بدی.
شما برید یه سری کتاب رمان معروف و مشهور کلاسیک دنیارو بخونید.از نویسنده های بزرگ و متبحر و معروف.مثلا مثل تئودور داستایفسکی.ببینید تو کتاب هاش چندجا اومده توی داستانش، از توضیحات استدلالی و فلسفی و .... استفاده کرده برای تبیین نظام اندیشه هاش؟ اما تا دلتون بخواد اگر اهل فکر باشید با ساده ترین دیالوگ ها هم جرقه های جدیدی به ذهنتون میزنه.در حالی که سر و ته داستان رو روی هم بذاری، میبینی یک سیر اتفاقی معمولی هست.
این رو از خودم نمیگم.از یکی از اساتید نویسندگیم که حقا توی موضوع روایت خبره هستن و تلاش زیادی دارن تا دست جبهه ی انقلاب توی مهارت داستان و روایت پر بشه و از آثار سطحی که شاهدش هستیم در بیایم، میگم.اتفاقا منم همین اشتباه رو توی نوشته هام داشتم.
به هر جهت، میخوام بگم روایت این کتاب، از نظر من
۱.قوی نبود.
۲.میتونست خیلی هم بهتر باشه و نوعی شتابزدگی توش وجود داشت
اما:
از لحاظ چهارچوب کار(امیدوارم متوجه بشید) درست بود و رعایت کرده بود.


البته میدونم پذیرش این موضوع شاید برای دوستان کمی سخت باشه اوایلش.همونطور که خودم هم برام سخت بود.الان یه سری از آثار خیلی معروف هم که دیگه نمیخوام اسم بیارم چون بحث درست میشه، از لحاظ فنی و داستانی ضعیف هستن.مخصوصا آثار ظاهرا تبیینی.به قول آقای حمید رمی، شما اینجوری شعر یا متنو شهیدش میکنی.لکن من میگم نه تنها برای امروز خوبن بلکه نیاز هم هستن.بالاخره ما برای رسیدن به اون قله ی تولید آثار واقعا با کیفیت و عمیق، به زمان و مهارت زیادی احتیاج داریم، ناچارا این روزها باید از هر چیزی که در توان داریم استفاده کنیم.در واقع، هنوز به صد نرسیدیم اما دلیل نمیشه در مسیر رسیدن به صد، اعداد پایین تر رو کنار بذاریم.

نمیدونم مفید بود یا نه.چون اول متن گفتم در این موارد متاسفانه بسیار ناشی مینویسم:))))))) از اینکه تا اینجا وقت گذاشتید هم ممنونم هم شرمنده...

آرامِ جان (1)

سلام.

بابت تاخیر پیش اومده عذر میخوام.دلایلی داشت که نمیخوام مطلب طولانی بشه.پیرو شرکت توی چالش این پست قرار شد دهم بهمن ماه بعد از اتمام کتاب، پست نقد و معرفی رو بذاریم.من توی این متن ها متاسفانه مهارتم خیلی ضعیفه اما به بزرگی خودتون ببخشید :) متن پیش رو هم حاوی اسپویله.متن بعدی هم باید کتابو خونده باشین تا متوجهش بشین بهتر.

کتاب رو امروز به پایان رسوندم.آخراش، هوای چیذر ابری بود که سمت ما هم صدای بارون بلند شد .همیشه در چنین مواقعی بارون رو به فال نیک میگیرم.دست فاطمه رو گرفتم و رفتیم توی حیاط، فاطمه آب بارونو میزد به صورتش.با حس و حالی که داشتم ازش خواستم با زبون کودکانه اش دعا کنه: خدایا شهادت رو نصیب ما کن.بعدشم صدای الله اکبر اذان بلند شد و با هم نماز خوندیم..

کتاب آرام جان، درباره ی شهید محمدحسین حدادیان اما از دریچه ی روایت مادر شهید، از مبارزات مادر اون هم توی دوران نوجوونی شروع شد.منظورم تفنگ دست گرفتن نیستا!

مبارزه های یک دختر، یک زن.برای بندگی.برای قدم به قدم بزرگ شدن و وسعت پیدا کردن.برای آمادگی اینکه یه روز، فرمانده ی سربازخونه ی امام زمان(عج) باشه.چیشد؟! فرمانده ی سربازخونه ی امام زمان(عج)؟ بعله.کی بهتر از یه مادر میتونه توی همون چاردیواری خونه اش، برنامه ریزی کنه و یک کار سخت و بزرگ و سرنوشت ساز رو رهبری و مدیریت کنه که آروم و آروم و قدم قدم، با تمام سختی ها و تجربه های خوب و بد، یک انسانی تربیت کنه که سرباز امام زمان(عج) بشه؟ حضرت زینب(س) در جای خودش فرمانده بود نه؟ فرمانده ی سربازخونه ی امام حسین(ع).

تو خیمه هنوز، من سرلشکرتم...

سرباز تربیت میکرد برای تحویلِ امام حسین(ع) دادن توی روز عاشورا.

ففط از وقتی مادر بشیم شروع میشه؟ نه.قدم اول آمادگی و بزرگ شدن ظرفیت خودمونه:

+مقید شدیم هر هفته برویم نماز جمعه.شب های جمعه هم می رفتیم مهدیه تهران.با همه وجود دعای کمیل میخواندیم.در فراز «و لا یمکن الفرار من حکومتک» می ماندم.وسط یا رب گفتن های آخر دعا هم باز در فکر "حکومت خدا" بودم.

 

+تا برادرهایم من را با چادر دیدند زدند زیر خنده.دخترهای همسایه هم کم مسخره ام نکردند.پای همه چیز ایستادم.شیرینی سختی بود.ماه رمضان، در گرمای تابستان با حجاب سفت و سخت می رفتم نماز جمعه.

 

+بعد از مدتی هم عهد شدیم سطح علمی خودمان را بالا ببریم.ساعت ها با هم مباحثه میکردیم.کتاب گناهان کبیره، داستان راستان و مسئله حجاب، فاطمه فاطمه است.شنیدیم سر خیابان خاوران کلاس اخلاق برگذار میشود.ثانیه شماری میکردم برای جلسات اخلاق.

 

+شب ها را با نماز و مناجات صبح میکردم.مباحث اعتقادی آیت الله مشکینی، عطش دیدار و سربازی امام زمان(عج) را در ما ایجاد کرد.

 

+جمکران رفتنمان شروع شد.با چادر دو زانو مینشستم روی زمین های خاکی.پرنده پر نمیزد و سوت و کور.انگار که در محضر امام زمان(عج) بودم.حرف میزدم، دعا میکردم، نماز میخواندم، گریه میکردم.

 

+باورشان نمیشد که در آن تاریکی نمیترسم.اینکه برای امام زمان(عج) رفته بودم و ایشان حی و حاضر همراه من هستند بهم جرئت میداد.

 

قدم دوم؟ وارد عمل شدن.من معتقدم، وقتی واقعا از ته دل و خالصانه، دنبال هدف های بزرگ باشی، خداوند، اشتباهات و بی تجربگی هات هم برات حل میکنه و جبران.کمبودها، کاستی ها و حتی عقاید اشتباه.استاد صفایی حائری یه جا میگن که حرکت، میتونه ملحد کافر رو هم به اسلام ناب برسونه مثل سلمان. اما توقف، مسلمان هم به کفر میرسونه، مثل زبیر...

این حرکت، همون حرکت خالصانه بهتر شدنه.خدا دستتو میگیره اگر خالصانه و بدون تعصب، بخوای بهتر بشی، بخوای بزرگ بشی و بخوای حقیقت رو بفهمی.

مادر شهید، فکر میکرد حتما باید پسر باشه و توی جبهه بجنگه تا سرباز امام زمان(عج) بشه.یا فکر میکرد با ازدواج، از این فضا دور میشه و دیگه نمیتونه سربازی امام زمان(عج) رو داشته باشه.

اما آخرش، مهرِ آقا مهدی به دلش افتاد و مسیرش خورد به اونجا.و متوجه شد توی تشکیل خانواده هم، میتونه بهتر سربازی کنه و اهدافشو محقق کنه.چون نیاز به همراه داره و خود خداوند، این رشد رو توی همچین چیزی قرار داده.

 

+ با هم بسازید، اصلاح نفس کنید، به هم دروغ نگویید..

 

و بسم الله..

 

نیت؟... آقا سید میگفت نیت در واقع انگیزه ی شما برای انجام کاریه.انگیزه هم مثل موتور میمونه.چی باعث میشه یهو شما مثل فرفره حرکت کنی و بری سراغ انجام یه کار؟ یا حتی چی باعث میشه شما پاشی و تلاش کنی تا یه هدف خاصی محقق بشه؟ تا تیر به یه نقطه ی خاصی به نام هدف بشینه؟ اون میشه نیت شما.

شنیدین که الاعمال بالنیات ...

اونقدر نیت الهی و عمیق داشتن مهمه که میتونه به کار غیر اختیاری شما هم برکت بده.

یعنی چی؟ یعنی شما میتونی مادر باشی و برای فرزندت نیت کنی.اینکه بچه ات در آینده چه انتخابی و چه سرنوشتی داشته باشه، آیا کاملا دست ماست؟ نه!

اما اگر واقعا نیت الهی داشته باشی، خدا به فرزندت کمک میکنه که سرنوشتش خوب بشه.عاقبتش بخیر بشه.

نیت مادر برکت میاره و اونقدر توی زندگی بچه ها فراگیر میشه

که مثل عطر غذا به مشامشون میرسه، نورشون همراه ذرات غذایی که به جسم قوت میدن، به روحشون قوت میده و گوشت میشه به تنشون:

+غذاها را به نیت اهل بیت می‌پزم. اکثر روزها بهشان می گفتم که امروز غذا متعلق است به کدام معصوم. موقع آشپزی نیت میکردم:«خدایا هر کی از این غذا میخوره عشق و معرفتش به اهل بیت روز به روز بیشتر بشه، ذره ذره ی این غذا در بدن هر کی میره قوتی بشه که عبادت و خدمتی کنه برای تو و معصیت تو رو نکنه.»

 

+از همان ساعات اول مقید شدم باوضو شیر بدم.از اول تا آخر شیر خوردن محمدحسین تمام حواسم را جمع میکردم.بسم الله میگفتم.نیت میکردم: خدایا به بنده ات خدمت میکنم تا بتونه برات خوب بندگی کنه! تا سیر شدن بچه، اللهم کن لولیک و انا انزلنا میخواندم.گاهی هم روضه هایی که از مرحوم کافی شنیده بودم، با خودم زمزمه میکردم.چکه چکه های اشکم را با سرانگشتم میگرفتم و می مالیدم روی صورتش.میخواستم شیری که میخورد طعم روضه ی امام حسین(ع) بدهد.

 

مثل آب زلال، توی رگ هاشون جاری بشه و سیرابشون کنه:

+فقط مجتبی و محمد حسین از آن قمقمه آب میخوردند. من همیشه آن را به نیت حضرت علی اکبر (ع) پر میکردم می گفتم پسرهای جوانم از آن آب میخورند؛ ان شاالله حضرت علی اکبر (ع) دعا گویشان باشند. هر موقع محمد حسین آب می ریخت توی آن بهش میگفتم مامان نیت کن؛ به آقا علی اکبر (ع) توسل کن. 

 

اینقدر دقیق و با جزییات نیت کردن و دعا کردن، نشون دهنده ی یه هدفگذاری درست و حسابی و واقعیه.از اشرافی که به تک تک این درخواست ها داره.یه فرمانده باید بدونه چی میخواد و چی نیاز داره و هر چیزی کجا به کار میاد و چجوری و با چه عنوانی درخواستشو به بالادستی برسونه.چی بهتر از جامعه کبیره؟جزوه ی امام شناسی رسیده از خود معصومین:

+اگر یکی مفاتیحم را نگاه میکرد، متوجه میشد اهل جامعه کبیره هستم.آن فسمت از کتاب دست خورده تر بود.اگر دقیق میشدی یک جاهایی رد اشکم لو میرفت:« و بذلتم انفسکم فی مرضاته، و صبرتم علی ما اصابکم فی جنبه...
برای خواندن این زیارت ولع به خرج میدادم تا سلول به سلول جنین در شکمم عطر و بوی اهل بیت بگیرد.می خواستم کلیه و کبدش با فصل الخطاب عندکم جوش بخورد؛ اولین ضربان قلبش با «و ما خصنا به من ولایتکم طیبا لخلقنا و طهارة لانفسنا و تزکیه لنا» همراه شود، دست و پایش با «فثبتنی الله ابدا ما حییت علی موالاتکم و محبتکم و دینکم» جوانه بزند.

 

+محمدحسین رفته بود آموزش دفاع شخصی در شهرک شهید محلاتی.در اتفاقات کوی دانشگاه دیده بودم که فتنه گران نیروهای قوی تربیت کرده اند.همین طور توی ذهنم بود که وقتی محمدحسین از اب و گل در آمد بفرستمش دفاع شخصی یاد بگیرد.به محمدحسین گفتم: دفاع شخصی برای تو یک چیز واجب و ضروریه.باید خودتو ورزیده کنی!

 

محمدحسین همونی بود که تو بچگیش اینقدر آتیش پاره بود، بیسیم باباشو برمیداشت و شیطونی میکرد، به درس دل نمیداد، با دوستش بدون اجازه سیب زمینی برداشته بودن و تو خیابون پخته بودن، همیشه تو اتاقش کبریت پیدا میشد و...

همونی شد که همیشه تو جیبش سوییچ جانبازارو میذاشت تا ماشیناشونو پارک کنه، هیئتش ترک نمیشد، هر کجا میتونست کمک میکرد، هر شب با روضه ی حضرت زهرا(س) میخوابید، لباس خادمی هیئتش افتخارش بود، خودش با دست میشستش و اتوش میکرد، چای ریختن و شستن استکان های مجلس امام حسین(ع) براش افتخار بود، برای سوریه رفتن اونقدر تلاش کرد، ماه رمضونا تا نماز نمیخوند و تسبیحات حضرت زهرا(س) رو نمیگفت افطار نمیکرد و...

یه چیزی خیلی برام جالب و خاص بود از ویژگی های شهید.اینکه میگفت هر شب روضه ی حضرت زهرا(س) گوش میدم بعد میخوابم.
چرا خاص بود؟ چون از یک عالم بزرگ که الان اسمش خاطرم نیست، شنیدم که ارتباط معنوی گرفتن با وجود مبارک صدیقه ی طاهره رو به هر کسی نمیدن.اینقدر که خاص و لطیفه.کمتر کسی موفق به این ارتباط میشه و اگر موفق شد ارزاق خاصی بهش میدن ...

دقت کردید اونجا که یک نفر بهش گفت تو خاندان پدری و مادری شما یه مقامی هست و...برای رفع موانعش خیرات بدید واسشون؟ شاید برداشت ناشیانه و اشتباهی باشه اما من اهمیت زحمتایی که اجدادمون کشیدن و حقی که بهمون دارن رو برداشت کردم.که حالا که جوری زندگی کردن که اون مقام دست به دست به یکی از افراد نسلشون برسه، پس باید با خیرات دادن هم که شده بهشون خدمت کنیم و دینمونو بهشون ادا کنیم و ازشون تشکر کنیم یجورایی.چقدر هر یک نفر میتونه توی یک نسل اثر گذار باشه و حق داشته باشه گردن نسل های بعدش و حتی وسیله ی بالا رفتن یه نفر بشه.گاهی اوقات هم اذنشون مهم باشه اصلا ...

آخرش همه ی این اشک ها سختی ها نیت ها و تلاش ها برای یک هدف بزرگ رسید به اینجا که آقا محمدحسین قصه ی ما، که میگفت: چقدر کیف میده آدم با ریش خونی با اربابش رو به رو بشه!  

 عقده شونو سر محمدحسین خالی کردن.با قمه.چاقو لوله تیغ موکت بری... یک چشمش رو تخلیه کرده بودن..جمجمه اش...پهلوش..

پسر جوون خادم امامزاده علی اکبر(ع) که قبل از آب خوردنش هم به حضرت علی اکبر(ع) توسل میکرد، آخرشم دعای حضرت نصیبش شد و شبیه حضرت علی اکبر(ع)...

نانجیبی مهار اسب علی اکبر رو گرفت، کشید میان لشکر، هر کی رسید یه ضربه زد...غریب گیر آوردنش...

 

+به قول وبلاگ شاگرد بنا، حاج محمودم که عشقه ... :)

ظاهرا عضو هیئتشون نیستم

اما باطنا با صداشون و... بزرگ شدم

لذا

حک میشه روی سنگ قبرم این..

سینه زن رایه العباسه ...

خرده عرایض قاتی پاتی

سلام.

کربلا دعاگوی دوستان بودم.

چهارشنبه شب هوایی شدنمون به اوج رسید و پنجشنبه ظهر با بابام پریدیم پشت ماشین و ساعت یک شب لیله الرغائب رسیدیم کربلا

تا صبح زیارت کردیم و برگشتیم

جاتون خالی.

الان هم در دوران دلتنگی پس از زیارت هستم.

آخر این هفته هم ان شاءالله میرم قم.برای اولین بار طولانی مدت از خانواده دور میشم.کد تحصیلیم هم صادر شد و ان شاءالله رسما خانم طلبه شدم.

ترسناکه ولی.حالا بماند.

دیدم آقای ن..ا وبلاگشونو بستن ظاهرا.البته منتظر بودم.میدونستم یه روز همین میشه😁به هر حال چی بگم دیگه.

 

هنوزم نمیدونم زندگی میخواد منو کجا ببره.آخرش چی میشه؟ 

دچار بحران های روحی شدم.از اونا که انگار فرو رفتی تو یه دریای بزرگ و فشار آب انگار میخواد از هر طرف متلاشیت کنه.

چیه واقعا.بهترین کارها رو میگن تو جوونیتون انجام بدید.آی جوونی فلان و جوونی بهمان.چقد خوبی تو جوونی.

بعد اونوقت همین دوران جوونی که واسه خیلی از کارها تنها فرصته، خودش دوران سردرگمی ها و بحران های روحی و شک در انتخاب ها و...هس.از اونطرف خیلی از ببخشید خریت ها هم مال همین جوونیه.این تناقضو هیچوقت نتونستم حل کنم.همزمان هم خنگ و بی تجربه بدوننت، هم بگن نیروی جوانیت برای کارای بزرگ و چه و چه خوبه.هم خودت درگیر این بحرانا باشی.

بعد که حالا جوونی هم بگذره، از تو یه آدمی میمونه که همش حسرت زده ی دوران جوونیش باشه و انگار یه قانون نانوشته اس که میزان ناامیدی و حسرت و یه سری چیزای دیگه هم با گذر از دوران جوونی بالا میره و همه ی آرمان های بزرگ جوونیت برات یا خنده دار میشن یا اگرم واقعا درست باشن، ذهنیت اینطور میشه که فکر کردن به این چیزا فقط برای دوران جوونیه و بعدش دیگه هیچی و نمیشه کاری کرد و بشینیم در و دیوارو نگاه کنیم.اگر قراره سیر واقعی زندگی این باشه سه نقطه....

امیدوارم البته از حرفام سو برداشت نکنید و بدونید منظورم واقع گرایی نیست.مشخصه که هر چی بزرگتر میشی، واقع گراتر میشی یا تجربه ات بالاتر که میره محتاط تر میشی اینا که واضحه.منظور من چیزای دیگه اس که حوصله ی تفصیلشون هم ندارم.

آقا من ترجیح میدم همون کودک یا نوجوان بمونم.ادعایی هم ندارم تمام.

البته امیدوارم مستحضر باشید که بحران های روحی منظور نیست که الان ناراحت و غمگین و افسرده ام نه خیررر.تازه از کربلا هم اومدم مگه میتونم سرحال نباشم؟ نه آقا انرژیمون زیاده خدا بخواد.

داداشم داشت میگفت دقت کردی هر کس یه ویژگی هایی از صاحب اسمش به ارث میبره؟ مثلا فلانی اسمش زینبه چقدر صبوره و اینا.

یا اون دانشجو عراقیه اسمش حسن بود و از قضا چقدر هم کریمانه رفتار کرد.

بعد یه نگاهی انداخت به من و گفت: تو هم که رقیه ای، این حجم از بی قراری و گریه زاری( و در پرانتز به خودم گفت واسه تو البته کولی بازی میشه😂 🤭)واسه کربلارو به ارث بردی😆

نمیدونم حرف داداشم چیه، ولی میدونم یه بُعدی از وجود من هست که دلش میخواست یه زنی بود که یه اتاق کوچیک وسط یکی از نخلستونای راه کربلا مثلا حوالی دیوانیه و...داشت، و بی توجه به همه ی دنیا و مافیها و مردمش، میرفت اونجا زندگی میکرد و فقط شب و روز زیر نخلا، برای امام حسین(ع) گریه میکرد و شبای جمعه هم عبای عربی و پوشیه اشو میبست و بدون اینکه کسی بشناستش پیاده تا کربلا میرفت برای زیارت...

اونوقت میگفت: هر چقدم گریه کنم سیر نمیشم حسین جانم...

اصلا همه ی توجه و نگاهش سمت امام حسین(ع) بود.در حدی که اگر امام یه طرف دیگه نگاه مینداخت اونم همونجارو نگاه میکرد.

اما حیف که در واقعیت چقدر انسان سخیف و بیخود و بی مصرفی هستم.انسان بدرد نخور برای امامش.انسان سر بارِ امامش.انسانی که بیشتر حکم اذیت و آزار داره و از لطف و عنایت امامه که کنار دست خودش نگهش داشته.تنها دار و ندارم گریه اس.که سائل همیشه جای اصرار، گریه کرده و سلاحه البُکاء...

یه دختری که همین که بهش اجازه دادن دلش تنگ بشه و با عطر ضریحی که روی لباسا و چادرش مونده عین کسایی که عزیز از دست دادن بزنه زیر گریه، یعنی این از سر من اونقدر زیاده که خدا داند.

وای اصلا چی دلم خواست؟ آرزوی یه چیزی رو کردم که گفتنش به دهان من هم زشته.انگار که مقام شهدای کربلارو طلب کرده باشی.عجب.بگذریم اصلا ...

ولی ولی ولی ولی

انا من حسین(ع)

وطنم کربُ بلا ...

عرش خدا؟ خدایا میشه مارو برگردونی وطن؟ پیش خودت؟ من کجا و موطنا علی لقاء الله نفسه کجا...ولی روح مام هر از گاهی یاد وطن میفته

مخصوصا وقتی شمارو توی عرشتون زیارت میکنه توی بهشت روی زمین

واقعا نمیدونم دقت کردین یا نه.وارد حرم که میشین، حتی کوچه خیابونای جفت حرم هم یادتون میره.فقط اون صحن و سرا ...

الان تنها چیزی که بهم انرژی میده اونم کل انرژی ای که نیاز داشتم، یادآوری دعاهاییه که اونجا کردم و دلخوشی به اجابتشون.

چادر گوشه ی اتاق انداخته.دست بهش نمیزنم چرا؟ دلم نمیاد برم بذارم بشورمش خب...دلمم نمیاد برم سمتش.همین که بوش کنم فواره ی اشک میریزه.

دیگه فعلا خدانگهدار :)

 

دریل

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
چه برایمان آورده ای خانمِ پرین؟
چون یک نفر توصیه کرده که عنوان ساداتتون رو همیشه بذارید میذارم: خانم سید :)
دهه هشتادی اون اولاش !
نویسنده متن ها خودم هستم.
خوزستانیِ شیفته نخل، ماه، شط..
سابقاً وبلاگ نویس :]
اینجا بیشتر سؤاله تا مطلب..

+من الحُسین بن علی‌(ع) إلی بَنی هاشم
فَکَاَنّ الدّنیا لَم تَکُن وَکَاَنّ الاخِرَهَ لَم تَزَل
والسلام !
Designed By Erfan Powered by Bayan