موکب بلوکیها

یه موکب جامونده از مسیر اربعین :)

اتاق

این نوشتجات بیشتر جنبه ی تمرین نوشتن و مشغول کردن خود جهت فرار از کلافگی مریضی داره و حاوی چیز مهمی نیست:

 

مثلا اگر دوربینی در کار بود، در اتاق را باز میکرد و .. استارت:

سه چهار جلد کتاب قطور روی میز به صورت عمودی گذاشته.دو سه گلدان گل مصنوعی هم!

از دیگر وسایلی که در اتاق پیدا میشود، میز زیر تلویزیونی، دو عدد هیتر که یکی خاموش و دیگری روشن است، میزِ بزرگ جلوی مبل ها، دو عدد فلاسک بزرگ روی زیرتلویزیونی، یک کوه لباسِ تازه شسته شده که گوشه ی اتاق انداخته اند، مقادیر زیادی کاغذ باطله ی پخش و پلا شده روی گل میز، و تعداد زیادی گلوله ی دستمال مصرف شده است.

سوژه ی اصلی ماجرا، یک دختر با لباس بلند قرمزرنگ که دارای گل های ریز و درشت زرد و صورتیست، موهای شلخته و چهره ای بیحال و رنگ پریده، لابلای کتاب های جورواجور، زیر کتیبه ی "یا رقیه بنت الحسین" نشسته.

 

دختر ماجرا، احتمالا اگر دستش میرسید، سیگاری هم دود میکرد و از پشتِ توریِ زنگ زده ی پنجره ی اتاقش که در حقیقت رو به یک انباری باز میشود، به وسایلِ کوچک و بزرگ پوشیده از خاک توی انباری زل میزد و یک آهنگ هم تو مایه های "خسته ام مثل یه قایق شکسته ام" پلی میکرد و بر خودش و این زندگی افسوس میخورد و بغضِ ته گلویش را که خیلی هم آماده ی ترکیدن و جاری شدن بارانِ روی گونه ها بود، به علت سردرد شدید قورت میداد.

شاید هیچ چیز برایش ذوق نداشت.حتی اینکه بالاخره به آرزوی دیرینه اش رسیده بود و قرار بود ساکن دوست داشتنی ترین شهر دنیا شود.شاید حتی دلش نمیخواست از این اتاق سرد و نمور و تاریکش دل بکند.

از اذان مغرب هم گذشته بود، که در حالی که ته گلویش میسوخت و سردرد همچنان قصد رفتن نداشت، از خواب بیدار شد و از اتاق بیرون زد.محمدعلی، یک فلاسک بزرگ چای تازه دم را آماده کرده بود و گذاشته بود روی کابینت.تا خواهرش بخورد و بلکم حالش جا بیاید و سردرد قصد رفتن کند.توی یخچال دو تکه ی شیرینی کره ای از جشن باقی مانده بود.یکی را بیرون آورد تا کنار چایی بخورد.لیوانِ بزرگ پر از چاییِ داغ را گرفت و اولین گاز را نثارِ شیرینی بخت برگشته کرد.از آنجا که همیشه در زندگی انسان خوش شانسی بوده، متوجهِ مقدار زیادی کشمشِ درست حسابیِ مرباخورده لابلای شیرینی شد.آخر همیشه از شیرینی کشمشی بیزار است.چیزی نگفت و فقط طعم کشمش های مرباییِ همراهِ چایی را تا آخر تحمل کرد.

لکن دختر قصه ی ما، نمیخواست به این زودی ها تسلیم شود.این تازه شروع ماجرا بود.زیر پوسته ی بی روح و سنگیِ این اتاقِ خالی از هیاهو، رودخانه ای از احساسات متفاوت و ناب جریان داشت که اگر دختر قصه ی ما، میتوانست به سلامت از آن پوسته ی سرد و سخت عبور کند، با بردن رنج، گنجش میسر میشد و پا به دنیایی دیگر میگذاشت.

 

بغض ها منتظر ترکیدن بودند.هر چقدر که دخترک قصه ی ما دعوایشان کرد و پی نخود سیاه فرستادشان، باز هم بساطشان را همان تهِ گلو پهن میکردند و آماده ی عزیمت به جایی حوالیِ مرکزِ چشم ها بودند.

چراغ ها خاموش شدند و هر کس سمت اتاق خودش رفت تا بخوابد.

دخترک آماده ی وضو گرفتنِ قبل از خواب شد.حالت ایده آل وضو گرفتن این است که ذکری سوره ای چیزی، مخصوصا سوره ی قدر بخوانی و با هر آبی که روی صورت و دست هایت جاری میشود، یاد خدا باشی.اینجا اما دخترک، اول دست هایش را با گوشه ی دامن قرمز گلدارش پاک کرد و بعد شروع کرد به وضو گرفتن.آب که روی صورتش جاری شد، صورتش را که در آینه دید، شعرِ کودکانه ی " گل های زرد آفتابگردون

به خورشیده نگاشون

رو می کنند به آفتاب هر روز

جون می گیره برگاشون " توی ذهنش پلی شد و بغض ها ... بغض ها شلیک شدند به گوشه ی چشم و تیرهای اشکیشان روی گونه ها جاری شد.

دخترک زد زیر گریه و شاید گل های زردِ لباس قرمزش که آفتابگردان هم نبودند، پژمرده شدند :(

 

با حال نزاری خودش را به همان اتاق کذایی رساند.

همان اتاقی که پوسته ی رویینش، سخت و سرد و نمور و تاریک و آشفته بود.مثل کشورهای جنگ زده.

صدای آلارم گوشی، یادآوری کرد که الان موقع آغازِ فرایندِ یک ساعته ی قطره گذاری در گوش است.

فوری چهارتا دستمال برداشت و جعبه ی قطره ها را باز کرد و مشغول شد.

تند تند نفس عمیق میکشید و سعی میکرد فکرش را منحرف بکند که باز هم بغض ها، بی اجازه و آن هم با یک بهانه ی مسخره، شروع به باریدن نکنند.

نه فقط برای اتاقش، که دلش هم هیتر لازم بود.حالا جسم را میشد یک طوری گرم کرد، ولی درونش با هر چیزی گرم نمیشد.پوسته ی سنگی اتاق هم غالب بود.

به هیتر و میله های نارنجی رنگش که در تاریکی، فضا را روشن کرده نگاه کرد.روی صفحه ی فلزی داخلش، جای دست پیدا بود.فکر کرد شاید جای دست پدر باشد، همان روز که هیتر را تعمیر کرد.جایش هنوز مانده.

همین موضوعِ مسخره، همین که برای دقایقی فکرش را درگیر کند هم خوب بود.

بالاخره فرایند قطره گذاری هم به آخر رسید.نشست روبروی هیتر و خیره ماند به میله ها.

هندزفری را برداشت و دقایقی لیست صوت های اپلیکیشن موزیک پلیر را بالا و پایین کرد.چشمش خورد به همان صوت معروف.مواکبنا.صوتی که انگار حتی اسمش، و عنوانش، از پشت صفحه ی شیشه ای گوشی، حرارت افشانی میکرد.

به هیتر نزدیکتر شد.چهارزانو نشست و نوایِ قحطان البدیری و حال و هوای اربعین، درست مثل میله های هیتر، نورِ گرمِ نارنجی رنگی توی دلش منتشر کرد.

هنوز تا آب شدن کامل کوه های یخیِ سرزمینِ درون، مدت زمان زیادی باقی بود اما دخترک انگار راه را پیدا کرده بود.یک راهِ میانبر به لایه ی زیرین اتاق.همان لایه ی عمیق و پر از احساسات ناب و در تلاطمی که مثل رودخانه، جریان داشتند.

دلش را سپرد دستِ خانواده ای که میرفت تا مهمانشان، یا شاید هم دخترشان شود.مطمئن بود از همه چیز و همه کس برایش مهربان تر هستند.سردردش کمی بهتر شده بود.حالش هم ...

به قول آقای مسعود دیانی، همین!

میم مثل حنانه
۲۴ دی ۰۱ , ۰۳:۱۱

میدانی چیست؟؟؟؟

تهش قشنگ تمام شد:))))

شیرین شد عین شیرینی خامه ای که بعد از خستگی میاد زیر زبونت

z.sadat.m🤍
۲۴ دی ۰۱ , ۱۱:۱۹

عالی بود اتفاقا😁

 

 

پاسخ :

ممنان زینب خانم :)
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
چه برایمان آورده ای خانمِ پرین؟
چون یک نفر توصیه کرده که عنوان ساداتتون رو همیشه بذارید میذارم: خانم سید :)
دهه هشتادی اون اولاش !
نویسنده متن ها خودم هستم.
خوزستانیِ شیفته نخل، ماه، شط..
سابقاً وبلاگ نویس :]
اینجا بیشتر سؤاله تا مطلب..

+من الحُسین بن علی‌(ع) إلی بَنی هاشم
فَکَاَنّ الدّنیا لَم تَکُن وَکَاَنّ الاخِرَهَ لَم تَزَل
والسلام !
Designed By Erfan Powered by Bayan