موکب بلوکیها

یه موکب جامونده از مسیر اربعین :)

اتاق

این نوشتجات بیشتر جنبه ی تمرین نوشتن و مشغول کردن خود جهت فرار از کلافگی مریضی داره و حاوی چیز مهمی نیست:

 

مثلا اگر دوربینی در کار بود، در اتاق را باز میکرد و .. استارت:

سه چهار جلد کتاب قطور روی میز به صورت عمودی گذاشته.دو سه گلدان گل مصنوعی هم!

از دیگر وسایلی که در اتاق پیدا میشود، میز زیر تلویزیونی، دو عدد هیتر که یکی خاموش و دیگری روشن است، میزِ بزرگ جلوی مبل ها، دو عدد فلاسک بزرگ روی زیرتلویزیونی، یک کوه لباسِ تازه شسته شده که گوشه ی اتاق انداخته اند، مقادیر زیادی کاغذ باطله ی پخش و پلا شده روی گل میز، و تعداد زیادی گلوله ی دستمال مصرف شده است.

سوژه ی اصلی ماجرا، یک دختر با لباس بلند قرمزرنگ که دارای گل های ریز و درشت زرد و صورتیست، موهای شلخته و چهره ای بیحال و رنگ پریده، لابلای کتاب های جورواجور، زیر کتیبه ی "یا رقیه بنت الحسین" نشسته.

 

دختر ماجرا، احتمالا اگر دستش میرسید، سیگاری هم دود میکرد و از پشتِ توریِ زنگ زده ی پنجره ی اتاقش که در حقیقت رو به یک انباری باز میشود، به وسایلِ کوچک و بزرگ پوشیده از خاک توی انباری زل میزد و یک آهنگ هم تو مایه های "خسته ام مثل یه قایق شکسته ام" پلی میکرد و بر خودش و این زندگی افسوس میخورد و بغضِ ته گلویش را که خیلی هم آماده ی ترکیدن و جاری شدن بارانِ روی گونه ها بود، به علت سردرد شدید قورت میداد.

شاید هیچ چیز برایش ذوق نداشت.حتی اینکه بالاخره به آرزوی دیرینه اش رسیده بود و قرار بود ساکن دوست داشتنی ترین شهر دنیا شود.شاید حتی دلش نمیخواست از این اتاق سرد و نمور و تاریکش دل بکند.

از اذان مغرب هم گذشته بود، که در حالی که ته گلویش میسوخت و سردرد همچنان قصد رفتن نداشت، از خواب بیدار شد و از اتاق بیرون زد.محمدعلی، یک فلاسک بزرگ چای تازه دم را آماده کرده بود و گذاشته بود روی کابینت.تا خواهرش بخورد و بلکم حالش جا بیاید و سردرد قصد رفتن کند.توی یخچال دو تکه ی شیرینی کره ای از جشن باقی مانده بود.یکی را بیرون آورد تا کنار چایی بخورد.لیوانِ بزرگ پر از چاییِ داغ را گرفت و اولین گاز را نثارِ شیرینی بخت برگشته کرد.از آنجا که همیشه در زندگی انسان خوش شانسی بوده، متوجهِ مقدار زیادی کشمشِ درست حسابیِ مرباخورده لابلای شیرینی شد.آخر همیشه از شیرینی کشمشی بیزار است.چیزی نگفت و فقط طعم کشمش های مرباییِ همراهِ چایی را تا آخر تحمل کرد.

لکن دختر قصه ی ما، نمیخواست به این زودی ها تسلیم شود.این تازه شروع ماجرا بود.زیر پوسته ی بی روح و سنگیِ این اتاقِ خالی از هیاهو، رودخانه ای از احساسات متفاوت و ناب جریان داشت که اگر دختر قصه ی ما، میتوانست به سلامت از آن پوسته ی سرد و سخت عبور کند، با بردن رنج، گنجش میسر میشد و پا به دنیایی دیگر میگذاشت.

 

بغض ها منتظر ترکیدن بودند.هر چقدر که دخترک قصه ی ما دعوایشان کرد و پی نخود سیاه فرستادشان، باز هم بساطشان را همان تهِ گلو پهن میکردند و آماده ی عزیمت به جایی حوالیِ مرکزِ چشم ها بودند.

چراغ ها خاموش شدند و هر کس سمت اتاق خودش رفت تا بخوابد.

دخترک آماده ی وضو گرفتنِ قبل از خواب شد.حالت ایده آل وضو گرفتن این است که ذکری سوره ای چیزی، مخصوصا سوره ی قدر بخوانی و با هر آبی که روی صورت و دست هایت جاری میشود، یاد خدا باشی.اینجا اما دخترک، اول دست هایش را با گوشه ی دامن قرمز گلدارش پاک کرد و بعد شروع کرد به وضو گرفتن.آب که روی صورتش جاری شد، صورتش را که در آینه دید، شعرِ کودکانه ی " گل های زرد آفتابگردون

به خورشیده نگاشون

رو می کنند به آفتاب هر روز

جون می گیره برگاشون " توی ذهنش پلی شد و بغض ها ... بغض ها شلیک شدند به گوشه ی چشم و تیرهای اشکیشان روی گونه ها جاری شد.

دخترک زد زیر گریه و شاید گل های زردِ لباس قرمزش که آفتابگردان هم نبودند، پژمرده شدند :(

 

با حال نزاری خودش را به همان اتاق کذایی رساند.

همان اتاقی که پوسته ی رویینش، سخت و سرد و نمور و تاریک و آشفته بود.مثل کشورهای جنگ زده.

صدای آلارم گوشی، یادآوری کرد که الان موقع آغازِ فرایندِ یک ساعته ی قطره گذاری در گوش است.

فوری چهارتا دستمال برداشت و جعبه ی قطره ها را باز کرد و مشغول شد.

تند تند نفس عمیق میکشید و سعی میکرد فکرش را منحرف بکند که باز هم بغض ها، بی اجازه و آن هم با یک بهانه ی مسخره، شروع به باریدن نکنند.

نه فقط برای اتاقش، که دلش هم هیتر لازم بود.حالا جسم را میشد یک طوری گرم کرد، ولی درونش با هر چیزی گرم نمیشد.پوسته ی سنگی اتاق هم غالب بود.

به هیتر و میله های نارنجی رنگش که در تاریکی، فضا را روشن کرده نگاه کرد.روی صفحه ی فلزی داخلش، جای دست پیدا بود.فکر کرد شاید جای دست پدر باشد، همان روز که هیتر را تعمیر کرد.جایش هنوز مانده.

همین موضوعِ مسخره، همین که برای دقایقی فکرش را درگیر کند هم خوب بود.

بالاخره فرایند قطره گذاری هم به آخر رسید.نشست روبروی هیتر و خیره ماند به میله ها.

هندزفری را برداشت و دقایقی لیست صوت های اپلیکیشن موزیک پلیر را بالا و پایین کرد.چشمش خورد به همان صوت معروف.مواکبنا.صوتی که انگار حتی اسمش، و عنوانش، از پشت صفحه ی شیشه ای گوشی، حرارت افشانی میکرد.

به هیتر نزدیکتر شد.چهارزانو نشست و نوایِ قحطان البدیری و حال و هوای اربعین، درست مثل میله های هیتر، نورِ گرمِ نارنجی رنگی توی دلش منتشر کرد.

هنوز تا آب شدن کامل کوه های یخیِ سرزمینِ درون، مدت زمان زیادی باقی بود اما دخترک انگار راه را پیدا کرده بود.یک راهِ میانبر به لایه ی زیرین اتاق.همان لایه ی عمیق و پر از احساسات ناب و در تلاطمی که مثل رودخانه، جریان داشتند.

دلش را سپرد دستِ خانواده ای که میرفت تا مهمانشان، یا شاید هم دخترشان شود.مطمئن بود از همه چیز و همه کس برایش مهربان تر هستند.سردردش کمی بهتر شده بود.حالش هم ...

به قول آقای مسعود دیانی، همین!

مریضی

سلام.عید همگیتون مبارک.میخواستم یه پست مربوط به امروز بنویسم.

ولی دور از جون شما از دیشب یه سردرد و چشم درد وحشتناکی گرفتم که هنوز تموم نشده و تازگیا به دندونمم هم زده.خلاصه ی همه ی سر و صورتم درده.علاوه بر حس و حال نا خوشایند عجیب غریب که شبیه افسردگیه.بعد از اولین کرونایی که دو سال پیش هم گرفتم و دقیقا اولش هم با سردرد شدید شروع شد، یه دوره ی افسردگی خیلی بد رو گذروندم.

با علائمی که حنانه گفت، فکر کنم نفر بعدی این حال منم و کرونا گرفته باشم :)

خلاصه دیگه التماس دعا و اینا که زود سرپا بشم چون خیلی کار دارم و وقتم کمه.

 

 

بی بی هاجَر _ أمّ الشهید

مامان بزرگِ مهربان و باصفایِ روستای لنگیرِ وسطی.مادربزرگِ مادرم را می گویم.اسم اصلی اش هاجر بود.صدایش میزدیم ننه عَبدو.اسم بزرگترین پسرش عبدالنبی بود.که میشد بزرگترین دایی مادرم.

چهار تا پسر داشت و سه دختر.دایی حمید از الانِ من دو سال کوچکتر بود، به سن ۱۸ سال، که مجنونانه در جزیره ی مجنون، آسمانی شد و لقب مادرِ شهید را به مادرش هدیه داد.

دایی مجید، از الانِ من یک سال بزرگتر بود، به سن ۲۱ سال که با دسته ی کبوترهای کربلای پنجی، پرواز کرد و به شهادت رسید.بعد از برادر کوچکترش.

مادر ماند و پدر.با دو تا پسر و سه دختر. و راهی که ادامه داشت.با بچه ها و نوه ها.

حیاط خانه ی بی بی هاجر، بزرگ بود و من تویش گم میشدم.عاشق حیاطش بودم.خانه ای که حال و هوای دهه شصتی و جبهه و جنگش، هنوز حفظ شده. بی بی هاجر که مهربانی و گره گشایی اش برای درد مردم روستا، زبانزد بود، رسالت خودش را در "پناهگاهِ مردم بودن" میدانست و میگفت حالا که عنوان مادر شهید را یدک میکشد، وظیفه و مسئولیتش در قبال مردم خیلی سنگین است و دیگر نباید فقط برای خودش باشد.اتاق کوچک گوشه ی حیاطش را هم داده بود برای زندگیِ یک زوجِ تازه ازدواج کرده که پول خرید و اجاره خانه نداشتند.تا مدت ها کنارش زندگی میکردند و کاسه اشان با هم بود.هم برای خانواده اش چراغ بود، هم مردم.حتی از شهرها و استان های دیگر برای دیدارش می آمدند.هر کس به هر طریقی با او آشنا میشد، حتی اگر بی بی اصلا او را نمیشناخت، خانواده را جمع میکردند، وسیله ها را میگذاشتند تَرکِ ماشین، و خودشان را به روستای کوچکی از توابع شهرستان بهبهان می رساندند، میپیچیدند توی آن کوچه ی خاکی که انتهایش به بیشه زار و رودخانه ی زهره می رسید، سمت چپ.

می آمدند تا بی بی برایشان دعا کند، همصحبتشان بشود با خاطرات شهدا و انگشتری چفیه ای چیزی برای تبرک ببرند.

مهمان های بی بی، اغلب برای ما ناآشنا بودند.اما بی بی، از همه جای ایران خاطرخواه داشت.از بس درِ این خانه به روی همه باز بود، هر موقعی که میرفتی، چند جعبه ی شیرینی آماده گذاشته بود بالای یخچال.بی بی حتی برای مایی که مهمان محسوب نمیشدیم و به قول خودش صاحبخانه بودیم، خودش بلند میشد، کتریِ استیلی قدیمی اش را میگذاشت تا جوش بیاید، نفر به نفر جلویمان استکان و پیش دستی میگذاشت، و تا مطمئن نمیشد که از همه ی خوراکی های موجود، به مقادیر زیاد مصرف کرده ایم، ما را رها نمیکرد.

به ندرت پیش می آمد که اجازه بدهد ما کارهایش را بکنیم.به جز زمانی که همه ی خاله ها و دایی ها و نوه ها دور هم جمع میشدند، و آنقدر کارها زیاد میشد که ننه به تنهایی از پس آن ها بر نمی آمد.

خانه اش دو تا اتاق داشت.اتاق اول که هم هال بود و هم گوشه اش کابینت و ظرفشویی و گاز گذاشته بود.و فرشی که کل فضایش را نمیپوشاند و بخشی از اتاق بدون فرش باقی میماند.اتاق دوم اما برای مهمان ها بود.پشتی های قرمز و کوچکِ قدیمی داشت که رویشان یک پارچه ی سفید انداخته شده بود و توی طاقچه ی بزرگ اتاق، یک تخته ی بزرگ در ابعادِ تخته ی کلاسی مدرسه قرار داشت که پر بود از عکس های کوچک و بزرگ دایی مجید و دایی حمید.بالای دیوار دو تا سربند زده بود و عکس امام و رهبر در دو طرف آن.یک کلاه جنگیِ یادگاری، و بوی عطر خاصی که با بوی نمِ دلنشین دیوارها، و بوی همیشگیِ میوه پرتقال در آمیخته بود. بیشتر اوقات، دایی من و پسردایی مامانم که با هم رفیق جینگ بودند، شب ها میرفتند آنجا که پیشش بخوابند تا شب ها تنها نباشد.

هر وقت هم ما آنجا بودیم، چون فاصله ی خانه ی مادربزرگم با خانه ی بی بی، چند متر بیشتر نبود، سر ظهرها با دخترخاله ی مامانم، چادر به سر می دویدیم سمت خانه ی بی بی و تا شب آنجا میماندیم و بازی میکردیم.

البته هر وقت پسردایی ها و پسرخاله های مادرم می آمدند، با اینکه کوچک بودم و حجاب هم داشتم، ولی شرمِ دخترانه مانع از این میشد که بیشتر از یکی دوساعت آنجا بمانم. میرفتم توی اتاق مهمان ها، که با یک پرده ی بزرگ که آثار کهنگی و رنگ و رو رفتگی رویش نمایان بود، چادرم را محکم نزدیک صورتم میگرفتم، و روبروی تابلوی بزرگ، به تک تک عکس ها خیره میشدم.عکس هایی که فضای اتاق را برایم محو میکرد و من را میبرد کنار خاکریزها، لابلای نیزارهای دم غروب، توی خاک و خل ها و کنار تفنگ ها و سنگرها، با مجاهدان ..

و به بی بی فکر میکردم.زمان هایی که من و پدر و مادرم مهمانش میشدیم، چون ما را خیلی دوست داشت و میانِ آنهمه فامیلی که از لحاظ عقیده و سلیقه و حال و هوا، سنخیتی بینشان نبود_البته که او برای همه مهربان بود، مادر بود_ما به او نزدیک ترین بودیم، برایمان از حال و هوای عبادت هایش میگفت، از حضور فرزندان شهیدش در جای جای خانه، از کمک هایی که اهل بیت به او کرده بودند، از روضه ها، از کربلا و مشهدی که آرزویش را داشت و خیلی خیلی خوشحال میشد از اینکه ما هستیم تا به نیابتش زیارت کنیم.

به راحتی از مرگ صحبت میکرد.برای منی که هنوز بچه بودم و خوف از مرگ داشتم، و حتی بزرگ ترها هم از بحث پیرامون مرگ ابا داشتند، جای سوال بود که مادربزرگ، چطور اینهمه بدون ترس از مرگش و از برنامه هایش برای مرگ و توصیه هایش برای بعد از مرگ، صحبت میکند.همیشه متوکل و پر امید بود.یادم نمی آید یک بار شده باشد که غر بزند.گله کند.از سختیِ زندگی.از ناجوانمردیِ روزگار.از کسانی که رسم شهدا را یادشان رفته.

همیشه دعای خیر و ذکر و تسبیح روی لبش بود.با آن سن زیاد و فرسودگیِ پیری اش، عبادت ها را مفصل انجام میداد، نمازش اول وقت بود و بیشتر اوقاتش با ذکر و قرآن میگذشت.

شب های سرد زمستان، مثل خانه ی مادربزرگِ خودم، با علادین نفتی گرم میشد و بوی نفت حرارت ِ علادین، با بوی نم، آن عطر خاص و بوی پرتقال، مخلوط میشد و یک فضای دنج درست میکرد.

گفتم که شب ها، دایی من و پسردایی مادرم، میرفتند که کنارش باشند.اما در حقیقت او از تنهایی نمیترسید.بارها هم پیش آمده بود که شب ها را، تنهای تنهای تنها بگذراند.بدون هیچ ترسی.چون همنشینش خدا و اهل بیت بودند.همصحبتش، فرزندانش بودند.مشخص بود در وادی هایی سیر میکند که برای ما بی خبران، پنهان بود.

این ما بودیم که میترسیدیم.که یک پیرزن تنها اگر شب اتفاقی برایش بیفتد چه؟ من از آن روشویی و مستراحِ ته آن حیاط درندشت میترسیدم که سرد و نمور و هنوز مدلِ دهه پنجاه بود.آن طرف خانه هم سوت و کور بود و من هم فکر میکردم الان جنی چیزی مرا گیر می اندازد. پس محمد و سعید را میفرستادیم خانه اش.که کمک دستش باشند.اما او برای آن ها پشتوانه بود.شاید بخش زیادی از فراگیری عقاید صحیح دایی من و پسردایی مادرم، مدیونِ همنشینی اشان با او باشد.

این اواخر، من به این خاطر که کنکور داشتم، کمتر از خانه بیرون میرفتم و در نتیجه کمتر به بقیه سر میزدم.زمزمه هایی میشنیدم از رفتن.یک سال قبل از فوتش، خاله ی دوم مادرم، برای مدتی بی بی را برد ماهشهر تا بهتر بتواند به او رسیدگی کند.ایام محرم بود و ما هم هر شب میرفتیم ماهشهر.چون هیئتمان آنجا بود.همان شب های اول سری بهشان زدیم.بی بی هاجر که بسیار لاغر شده بود و از شدت ضعف و بیماری، دیگر نمیتوانستی بفهمی که چه میگوید، روی تخت نشسته بود.جلو رفتم و خم شدم تا دستش را ببوسم، اما نگذاشت و طبق معمول سر مرا بوسید، گله کرد از اینکه چرا انقدر ستاره ی سهیل شده ام و برایم دعای خیر کرد.چه دعاهای خوبی ... دلم به استجابت دعاهایش گرم است.

گوشه ای نشستیم، دقایقی بعد دوباره از رفتن حرف زد.از اینکه دیگر آفتاب لب بام است و اوضاعش خوب نیست.از دلتنگی برای پسرهایش و...

ما که گفتیم عههه! بی بی جان بس کن.ان شاالله خوب میشی و سایه ات هنوز بالای سرمون میمونه. میخندید و میگفت هر چه خیر است.

اما من ته دلم حس عجیبی داشتم.حس اینکه این بار آخر است.

چند وقت بعدش، یعنی کمتر از یک سال مانده به رفتنش، خاله ام خواب دید که بابا سید عبدالرسول، پدربزرگِ مادرم و همسر بی بی، آمده توی خانه و صورتش خندان است.همزمان، دایی مجید و دایی حمید هم خندان وارد شدند.با لباس های نو و موهای شانه زده.خانه هم آب و جارو شده و نو نَوار.میپرسد پدرجان، شما بعد از اینهمه سال کجا؟ چه شده؟

که پدربزرگ با لبخندی بزرگ میگوید:آمده ایم استقبال بی بی هاجر.او را هم ببریم پیش خودمان.دلمان براش تنگ شده.باید هم خوشحال می بودند.مادر داشت برای همیشه میرفت پیش آن ها..

این خواب، گواهی میداد که احساس آن شبم درست است. انقدر همگی ناخودآگاه به این خواب اعتماد کرده بودیم، که مادرم به وضوح میگفت:کاش جور کنیم یه بار دیگه بریم دیدنش حداقل برای آخرین بار.دیگر باورمان شده بود رفتنی است.اما نمیدانم چه سرّی است که همیشه نزدیک به حوادث بزرگ، حتی با وجود اطلاعِ قبلی، همه چیز از ذهنت میپرد و فضای ذهنت از فراموشی پر میشود.ما هم دقیقا نزدیک به آن روز، همه چیز یادمان رفت.آن خواب و آن حرف ها. و نشد برویم دیدارِ آخرِ بی بی!چون یک اتفاق دیگر ما را مشغول و درگیر کرد.

تا اینکه یکی از همان روزهایی که پدربزرگم به خاطر مشکل جسمی که برایش پیش آمده بود و تازه عمل کرده بود، به همراه مادربزرگ خودم که دخترِ بی بی هاجر بود، آمده بودند خانه ی ما، صبح علی الطلوع، خاله ی مادرم به گوشی اش زنگ میزند و خبر را می دهد.بی بی رفت..

و مادر من در گیر و دار این بوده که خبر را چطور به مادرش بدهد!

دو ساعت بعد هم، می آید می ایستد توی چهارچوبِ در اتاق من، در حالی که پشت زمینه اش از نور شدید آفتاب پر شده، میگوید: رقیه، رقیه پاشو.ننه عَبدو فوت کرده.همان چهارچوبِ دری که همان سال، وسط دی ماه، آن خبر لعنتیِ رفتن حاج قاسم را داد و من چقدر از این چهارچوب در متنفر ماندم. بعد از شدت بغضِ زیاد، دستش را جلوی دهانش میگیرد تا صدایش در نیاید و تندی می رود و در را پشت سرش می بندد تا ذهن من در تنهایی بتواند خبر را آنالیز کند.

بعد از آن، زمان به سرعت گذشت.اطلاعیه ی دست به دست شده بین اهالی شهر و روستا: انا لله و انا الیه راجعون. مادرِ شهیدان سید عبدالحمید و سید عبدالمجید زادبود، دعوت حق را لبیک گفته و به نزد فرزندان شهیدش پر کشید.

بعد هم صحنه ی تابوتی که پوشیده در پرچم ایران بود، و منی که از پشت میله های دربِ قبرستانِ روستا، با دایی مجید و دایی حمید صحبت میکردم، که چه خوب هدیه ای به مادرتان دادید و چه خوب زحماتش را جبران کردید که تابوتش همرنگ تابوت شهدا شده و نقش پرچم پر افتخار جمهوری اسلامی ایران، که آرزوی همه ی ماست، زینت بخشِ تابوت یک پیرزن روستاییِ ساده گشته.

مادر، کنار همسر و دو تا دسته گلش دفن شد.و دوباره خانواده ی با صفایشان دور هم جمع شدند.اما این بار کنارِ خودِ خودِ اهل بیت.توی محوطه ی کناریِ امامزاده ی روستا.

هر سال، سالگرد شهادت دایی مجید و دایی حمید، کل خانواده ی مادری و دوستان و آشنایان دور هم جمع میشوند و مراسم روضه و اطعام برگذار میکنند.

اما از وقتی که مادر رفته، انگار خودش کمر همت بسته تا به امورات خدمت کنندگانِ به فرزندانش برسد.

هر سال، ۲۶ ام برای هر دوتا دایی ها سالگرد شهادت میگرفتیم.پارسال بود، همین روزها.نزدیک به سالگرد.که بی بی هاجر مهمانِ خوابِ خاله ی کوچکم شد.به او گفته بود که به همه خبر بده، هر کس از من طلب حاجتی دارد و میخواهد آن را برآورده کنم، بیاید مراسم سالگرد.من آنجا می آیم.

همه را خبر کردیم و آمدند.خیلی ها دست پر از مراسم بیرون رفتند.امسال هم بی بی هاجر به خوابِ همان خاله ام آمده، و همان حرف ها را گفته !

سالگرد نزدیک است.خیلی کار داریم.باید حسابی به مهمان های بی بی و فرزندان شهیدش برسیم !

شما هم، قلبا دعوتید.به فاتحه ای مهمانش کنید.خدا رفتگانتان را بیامرزد.

 

نمیدانم چرا، هر وقت یادم به بی بی هاجر می افتد، این شعر از زبان حضرت ام البنین(س) میفتد روی زانم.شاید چون در مرامِ مادران شهدا، نوعی اقتدا به بی بی جان حضرت ام البنین(ع) نهفته:

قدم اگر خمید فدای سر حسین(ع)

جانم به لب رسید فدای سر حسین(ع)

ام البنینِ سابق این شهر عاقبت، شد مادر شهید

فدای سر حسین(ع) ...

 

الگو، خوب یا بد؟

عکس یه سری از شخصیت های بزرگ مثل شهید سلیمانی و...رو گذاشته بود و زیرش یه توضیحاتی داده بود مبنی بر اینکه خوبه آدم عکس انسان های تاثیرگذار رو جلو چشمش بزنه که یه تیکه ی کوچولوشم این بود:

تاثیرگذار و نه الگو، چون من به داشتن الگو معتقد نیستم و معتقدم هر آدمی باید نسخه ی خودش رو زندگی کنه.

نظر شما راجع به این جمله چیه؟

من حس میکنم اینجا یه ایراد ریز وجود داره و جمله به شکل مغالطه دراومده.

 

یه مکالمه ی دوستانه :)

 

:):

بیا یه کاری کنیم برا روز مادر

یا حالا اگه اون روزم نشد یه موقع دیگه

همراه با هدیه ی روز مادر

میدونم خییییییییلییییییـــــــــــــــــــی سخته هااااا

مخصوصا واسه من ..

ولی ..

ولی

 

خم شیم پای مامانمونو ببوسیم😢

 

Fadia Fatemeh♡:

چند روز فرصت دارم خودمو اماده کنم؟

 

😂

 

:):

وایییی دقیقااا باید آماده کرد😂😂😂😂

 

 

خییییلی سخته

یعنی میتونیم؟😢😂

برا میلاد امام علی هم پای بابامونو ببوسیم ... :)

 

چند ساله دارم بش فک میکنم

خاک تو سرم که چند ساله از پسِ خودِ مغرورم بر نیومدم :(

 

بعد فرض کن خواهر برادرامونم یاد بگیرن :''')

 

Fadia Fatemeh♡:

رقیه

سخته :))))

 

:):

خیلی سخته میدونم ....

 

میگم دیگه ..

چند سال ...

 

ولی

هر کاری تو این دنیای خراب شده انجام میدم

حس میکنم یه چیزیش کمه ..

حس میکنم دارم محروم میکنم خودمو...

تا کی فرار کنم ... :(

 

توی زندگیم

سه چهار مورد خیلی سخت پیش اومد که پای آبرو و غرورم وسط بود

برا هر کدوم حداقل چندین ماه عزا گرفتم و وقت تلف کردم که انجام ندم

چون انجام دادنشون خییییییلیییی برام سخت بود

کاری که مستقیما میزنه میشکندت

ولی حس میکردم لبخند خدا توشونه

....

انجامشون دادم

خیلی سخت گذشت

هر کدومشونم دقیقا بعد از روضه انجام دادم

میدونی که حال بعد از روضه یه جور انرژیِ ماوراییه

چون حس میکردم همین الان نگاه امام حسین(ع) مستقیم رومه

انگار شکست ناپذیر و قوی میشدم و کار به هیییچی نداشتم.

اگر تو حال روضه و هیئت، کارایی میکردم که در زمان عادی برام خیلی سخت بود

پس اینا هم میتونستم انجام بدم

انجام دادم و نمیدونی چه حس خوبی داشت ...

چقدر برکت

غرورم خورد شدا

اما چون آگاهانه و با توکل پیش رفته بودم

دردشو نفهمیدم

حالا میخوام به خودم بگم رقیه

اگر اونارو انجام دادی

اینم میتونی انجام بدی ...

با همون توکل و نیت

تازه

واسه ماهایی که شخصیتمون متفاوته

اجر بیشتری داره

چون زحمت بیشتری باید بکشیم

هوم؟

 

وقتی یه قدم کوچولو واسه خدا سختی بکشی و مجاهده کنی

بعد تو همین راه استقامت کنی

باور کن از طرف خدا برات رزق میباره

 

خلاصه

از سمت من فقط یه پیشنهاد بود.

ولی بشین فکراتو بکن

حساب کتاباتو بکن

اگر خواستی انجامش بدی

از پدر و مادر اصلی‌مون مدد بگیر

به اونا توسل کن که بتونی این توفیق رو داشته باشی

و هم بتونی استمرار ببخشی بهش

ببین چجوری میتونی ساده ترش کنی

و ...

 

وقتی خواستی انجامش بدی

به این فکر کن که انگاری داری پای حضرت زهرا(س) رو میبوسی ...

اینم تیرِ آخر :)))

اصلا بیا با این نیت

که اینکارو میکنم تا یه روزی توفیق افتادن به پای حضرت زهرا(س) رو داشته باشم

انجام بدیم ...

فرض کن اصلا حضرت علی(ع) و حضرت زهرا(س) که پدر مادر واقعیمون هستن، گفتن ما یه راهی تو زمین براتون باز کردیم که به ما برسین.پدر و مادر زمینیتونو وکیل خودمون قرار دادیم، به اونا خدمت کنین، میاریمتون پیش خودمون ...

فکر کن؟ افتادن به پای حضرت زهرا(س)

مگه همیشه آرزوشو نداریم؟ 

شاید این کار برامون این راهو باز کرد؟

خدایا ...

Fadia Fatemeh♡:

یعنی میشه رقیه؟! :)))

 

:):

یعنی میشه .؟

آررررهه

چرا نشه😍😍

ازشون بخوایم و کمک نکنن؟

 

 

 

دعا کنید برامون.فقط خودمون میدونیم چقدر برامون سخته ... :)

 

خشمِ انباشته شده

چقدر بده

چقدر بده که حتی میخوام بنویسم ولی نمیتونم بنویسم ...

پس چجوری آدم خودش رو خالی کنه وقتی حتی نمیتونه بنویسه؟ ...

خشمِ ناحق؟

توی وبلاگ های به روز شده ی همین بیان خودمان، خوردم به یک وبلاگِ معترض و مخالف.یک مادر چهل و یک ساله با کلی تحصیلات بالا _آنطور که از نوشته هایش بر می آید_ در حدی که اول، خیال کردم با وبلاگ یک دختر همسن خودم طرفم.مادری که نمیخواست صرفا مادر باشد باز هم طبق گفته ی خودش!

آخرین پستش چیزهایی نوشته بود که خشمم مثل یک ماری که ته حلقم چنبره زده بود، خزید و آمد بالا و میخواست به دستم فرمان بدهد که کامنت بنویسد.

همینطور که شعله های آتش خشم و غیرت زبانه میکشید و میخواست دستم را وادار به نوشتن کند، درست لحظه های آخر، با پرسیدن یک سوال از خودم، متوقف شدم.

چرا می خواهم برایش بنویسم؟ آیا هدفم واقعا آگاه سازی از روی دلسوزی ست یا خنک کردن دل خودم و در آوردن حرص او؟

که دیدم احساس دومی غالب است و یحتمل، حرفی که میزنم بی تاثیر خواهد بود.

با حس تلخی وبلاگ را بستم و یک نفس عمیق کشیدم.

نفس اماره، مثل همیشه که از همه چیز ناراضی است، حتی اگر خواسته اش برآورده شود، با دست میزند روی پایش و میگوید: اَه، این فرصتم از دست دادم.هوووف

و نفس لوامه، شاید لبخند میزند ... نمی دانم.

خط فاصله هوای بارانی

فکرم پر از حرفای مختلف بود.

پر ..

بعد اومدم بنویسم.این پست رو دیدم یدفعه.

در اقدامی ناگهانی زدم زیر گریه.مفصل

دلیلش رو نپرسید.مهم هم نیست.

ولی پست خوبی بود بخونید.

 

مامانم برای قبولیم، سفره ی حضرت ام البنین(ع) نذر کرده بود.دو دقیقه مونده به بسته شدن سایت، کارت مصاحبه ام تایید شد.روز شهادت حضرت زهرا(س) در معیت عمه جان حضرت معصومه(س)مصاحبه امو انجام دادم.شبش هم که از مجلس حاج محمود، خیلی اتفاقی توفیق زیارت قبر شهید آرمان نصیبمون شد.

روز شهادت حاج قاسم، نتایج اومد و قبول شده بودم.الان در تدارک مراسم هستیم :)

 

 

بابام از کربلا برگشت.با شیشه عطر حرم امام علی(ع)، گردنبند سنگ حرم امام حسین(ع) و دهین خوشمزه ی نجفی با خامه :)

راستی از مزیت های پدر مداح داشتن اینه که هر بار برای تمرین کردنش، کلی روضه داریم! :)

الانم در معیت همون روضه نشستم.صدا از اتاق آخری میاد.

مستمع نداریم ظاهرا.ولی وقتی بابام صداشو کم کرد و آروم گفت از خون جوانان وطن لاله دمیده، باور کنید من صدای یه جمعیتی رو شنیدم..

صدای بارون هم میاد ...

بگذار که یک بار، باران، از زمین به آسمان ببارد ...

یک عدد نابلد در عنوان گذاری

 تلگرام وصل شد.

اتفاقی وارد گروه science club میشم.

خیلی وقت بود به خاطر کمبود وقت و اولویت، بازش نکرده بودم.

آخرین پیام ها:

 

_سلام یه سوال میشه گفت که نوروساینس منشا همه ی رشته هاست؟

 

+به چه منظور؟

 

_اینکه برای انجام دادن هرکاری نیاز به دونستن نوروساینس داریم

 

+توی جوامع انسانی و به عنوان یک انسان، نوروساینس مثل کتاب راهنما برای ما می‌مونه در رابطه با فرد و اجتماع.

 

اندکی چشمان گرد.نوروساینس منشأ همه رشته ها؟ 🙄

البته از این گروه و این افراد همینم بر میاد :)

 

+ کاش بعضی چیزا جلو چشم من نباشن.

خسته میشم.

1:20 بود

همین ساعتا بود ...

دل و دماغ حرف زدن ندارم

هیچ

هیچ

هیچ

حالم خوب نیس

شاید باشه برای فردا ..

قاسم هنوز زنده است...

چه برایمان آورده ای خانمِ پرین؟
چون یک نفر توصیه کرده که عنوان ساداتتون رو همیشه بذارید میذارم: خانم سید :)
دهه هشتادی اون اولاش !
نویسنده متن ها خودم هستم.
خوزستانیِ شیفته نخل، ماه، شط..
سابقاً وبلاگ نویس :]
اینجا بیشتر سؤاله تا مطلب..

+من الحُسین بن علی‌(ع) إلی بَنی هاشم
فَکَاَنّ الدّنیا لَم تَکُن وَکَاَنّ الاخِرَهَ لَم تَزَل
والسلام !
Designed By Erfan Powered by Bayan