موکب بلوکیها

یه موکب جامونده از مسیر اربعین :)

علامه مصباح

چقدر سخته که نسل ما از وجود همچین گوهرهایی مثل علامه مصباح محروم میشه ...

دیر شناختمشون :(

و هر بار غبطه میخورم به دخترعموم که توفیق داشت و توی دوران تحصیلش، چهارشنبه ها میرفتن درس اخلاق علامه...

جزء کسایی بودن که صدا و چهره اشون آرامش زیادی داشت برام

انگار که در دنیا هیچ اتفاقی نیفتاده ...

و ما ادراک علامه مصباح؟ ..

 

 

+ دیروز مامانم گفت اینجا هم میخوان یه شهید گمنام بیارن.ته دلم ذوق کردم.گفتم خب خداروشکر، شهدا صدامو شنیدن.منم بی نصیب نمیمونم.

اما.... هممون فراموشمون شد.بازم توفیقِ نداشته اومد به چشمم.لیاقت نداشتی ...

اربعینای قدیمی

امروز چون بابام خونه نبود و داداش بزرگم هم امتحان داشت، من آقا محمدحسنو پیاده بردم مدرسه ...

هوا خیلی سرد بود.منم لباس گرم درست حسابی نپوشیده بودم چون فکر نمیکردم سردی هوا انقدر باشه که با نفس کشیدنمون بخار در بیاد.

گوشیم اینجارو زده ۹ درجه ...

تو راه برگشت، در حالی که دستامو جلوی صورتم گرفته بودم و ها میکشیدم تا صورتم و مخصوصا بینیم گرم بشه :) مواکبنا از قحطان البدیری رو پلی کردم، و بقیه ی مسیر رو با یادِ اربعینای قدیمی که توی هوای سرد بود، قدم زدم.

همون اربعینا که صبح از خواب پا میشدی و میدیدی از شدت شرما، پتوت نم کشیده.صبحونه ها آش و چایی بود و اونقدر دستامون بی حس میشد که میتونستیم لیوان چایی داغ رو تو دستمون بگیریم.

این نوحه هم مال همون سال هاست ... خیلی دوسش دارم.

حسش یه چیزی فراتر از خوب بود :))

موکب هایمان را بر پا میکنیم

محبانت را دعوت میکنیم

به زائرانت خدمت می کنیم، شب ها بیداری میکشیم

لبیک یا حسین(ع) ...

 

 

فتنه ی خواص

این روزا یه چیزایی رو میبینم و میشنوم که خیلی برام عجیبه

از کسایی که اصلا انتظارشونو ندارم

واقعا فتنه ی خواصه

یادم نیست دقیقا چه ماجرایی بود

ولی یه همچین چیزی بود که بعد از به حکومت رسیدن امیرالمؤمنین(علیه السلام) مخصوصا عدالت خواها میگفتن خب الان دیگه ایشون پرونده ی قاتلین عثمانو راه میندازه

اما حضرت راه نمینداخت اینام شک کرده بودن...پس کو عدالت؟ و..

حالا خلاصه این یه جریانی داره که اگر کسی اون داستان یا روایت کامل رو تو ذهنش هست لطفا توی قسمت نظرات بذاره

به هر حال بعضیا هم از اینور بوم میفتن/میفتن؟

نمیدونم.من از یه طرف یه نشونه هایی میبینم، از طرف دیگه یه حرفایی از کسایی میشنوم که با خودم میگم یعنی فلان این حرفو نشنیده؟ این نشونه رو ندیده؟ خب خیلی سخته

واسه منِ نادان جاهل کم فهم، میبینم یکی گنده تر از من توی یه موردی انگاری چپ کرده، میترسم خب

اون چپ کرده چه تضمینی هست من نکنم؟ آدم شک میفته به جونش

با خودت میگی آخه مگه رهبری رک و راست فلان حرفو نزد؟ با گوشای خودت شنیدی که.مگه فلان شیوه رو رهبری مخالفش نبود؟ 

بعد یه نفر انقلابی درست حسابی تر و تمیز، یه حرفی میزنه یه جا که معذرت میخوام به کار ببرم، ولی برگای آدم میریزه! دو دو تا چارتا میکنی میبینی با عقل ناچیزت، این حرفی که این طرفدار نظام و انقلابی باسواد زده، خب ظاهرا مخالف حرف رهبره

بعد شک میکنی به خودت، میگی یا این واقعا چپ کرده، یا من پس حرفای رهبرو نفهمیدم و قاطی کردم...

 

 

ای نامه که می روی به سویش

امشب بیشتر از هر شب یه چیزی رو دلم بود...

مخصوصا اینکه شب آخر مراسما هم بود.

این روزا میدیدم همه تونستن برن تشییع شهدای گمنام...

دیشب هم دوستم بهم گفت که از هفته ی قبل کربلا بودن و الان برگشتن..

من که توفیق هیچی نداشتم

فقط دستم میرسید به گلبرگ های پرپر شده ای که از  روی قبر شهید آرمان آورده بودم

جمعشون کرده بودم توی یه ظرف، نگاهشون میکردم و حرف میزدم

اونقد که وقتی خوابم برد

خواب دیدم یکی میزنه زیر ظرفم و همه گلبرگا میریزن و من سراسیمه دنبالشون میفتم که جمعشون کنم

از خواب که پریدم و دیدم ظرفم سر جاشه خیالم راحت شد...

وقتی دوستم بهم خبر کربلاشونو داد

فقط سرمو گذاشتم رو زمین و با نوحه ی حاج محمود "دستم به دامنت مادر کربلا میخوام" زدم زیر گریه...

امشب بابام رفت که بره کربلا..

خیلی گرفته و مغموم و دچار حس های متناقض بودم ولی وسط جاده یه چیزی به ذهنم رسید

اما اونقدری که بابام عجله داشت و میگفت فقط بچه هارو میرسونم و با آقای ز میریم، گفتم ببین رقیه حتی وقت این کار هم نمیشه

شاید حتی این هم قسمت نباشه...

وقتی رسیدیم خونه سریع دو تا کاغذ کوچیک بریدم و برای امیرالمومنین(ع) و امام حسین(ع) نامه نوشتم

و از بابام خواستم که نامه هارو توی ضریح ها بندازه

دلم آروم شد..که نامه ام ان شاالله میفته تو ضریحشون

یعنی اون کاغذی که زیر دست من بوده با دستخط و اسم من، همنشین دائمی مولا و پسرش میشه؟

چشمم به نامه ها بود و میخوندم:

ای نامه که می روی به سوی حسین

از جانب من ببوس روی حسین..

دعا کنید برسن به مقصد

صحیح و سالم

هم خودشون و هم نامه رسانشون :)

 

-_________________________________________________________________________________-

 

ولی اگر همسر آینده ی من با بهانه های الکی منو زیارت نبره خیلی ناراحت میشم و ممکنه اتفاقای خوبی نیفته -_-

به قول این که مد شده

دانلود یک همراه خوب که حاضر باشه اگر آه هم در بساط نداره برا زیارت کربلا پول قرض کنه

دلگویه

عزیزِ دلم

مرا ببخش

که مجبور شدم، رنجِ سنگینیِ حمل تابوتم را روی شانه هایت بگذارم ...

هیچوقت نخواستم برایت زحمت باشم !

اِلّا این بار آخر ...

سه نقطه

نمیدونم این چند روز همش دلم میخواد بخوابم

انگاری دست خودم نیست

هر فرصتی گیر میاد چشمامو میبندم و میرم

فاصله ی بین انجام دادن دو تا کار کنار مامانم بود که تو اتاق هیترو بغل کردم و خوابیدم

به جز این ...

واسه خاطر مشکل به وجود اومده هی میگم خودتو جمع کن دیگه

یه برنامه ریزی درست حسابی بکن کاراتو پیش ببر

بهم گفت تو میتونی این مشکلم رد کنی مثل همیشه

من میشناسمت.منطقی هم هستی زود سر پا میشی.مثل مشکلات قبلی

ولی راستش من این چند روز حتی حرف زدنام با خودم سسته

قبلا وقتی به خودم میگفتم دیگه بسه.دیگه پاشو به کارات برس.واقعا یه اراده ای داشتم و دیگه همه چی رو تموم میکردم.

اما الان این خودتو جمع کن دیگه هایی هم که به خودم میگم، بی حوصله و بدون قاطعیت و لقلقه ی زبانه.

مثل تصمیم بلند شدن از رخت خواب اول صبح جمعه که عمرش فقط چند ثانیه اس، تا به خودت بیای ظهر جمعه شده و شما خواب بودین.

ایستگاه مترو

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

هیچی (رمز در کامنت خصوصی)

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

امپراتوری الگوریتم ها

الحمدلله رب العالمین، انقلاب اسلامیِ ایران به رهبریِ امامِ بزرگوار، زمینه ساز تلقیِ جدید و دقیقی از دین اسلام شد و به مسلمانان و حتی بالاتر، همه ی جهان، کارکرد حداکثری دین در همه ی عرصه ها و شئونات اجتماعی و فردی انسان رو نشون داد و هنوز هم، در این مسیر داره حرکت میکنه.طبیعتا در راستای تحقق همچین هدف عظیمی، موانع متناسب با این هدف و همونقدر بزرگ هم، پیشِ روی ما هست که باید از این چالش ها به سلامت عبور کنیم تا هدف، کامل محقق بشه.یکی از بزرگترین چالش های بعد از انقلاب، پیشِ روی اسلام و جامعه ی اسلامی، فضای مجازی بوده و هست.
فضای مجازی به معنای عامش!
میبینم این روزها، بحثِ مدیریت فضای مجازی، فیلترینگ و چگونگی سوق دادن مردم به سمت پیام رسان های داخلی و..داغِ داغه.من اصلا تخصصی در حوزه ی فیلترینگ و قوانینش و اینکه خوبه یا بد، ندارم پس در این حوزه نظری نمیدم و بماند برای اهلش !
اما من میخوام به نکته ای توجه کنیم که کمتر پیش میاد کسی توی این بحث ها، به این نکته دقت کنه و حقاً براش دنبال راه حل و ایده باشه.در حالی که شاید ریشه ی همه ی مشکلات فضای مجازی، به این مسئله برگرده.
اسم مطلب رو گذاشتم امپراتوری الگوریتم ها.

گشت و گذاری در یک نمایشگاه جهانی:
بیاین یک سفر داشته باشیم به حدود دو سالِ گذشته ی میلادی.یعنی سالِ ۲۰۲۰.و وارد نمایشگاهِ اکسپوی دبی_امارات بشیم.توی این نمایشگاه، هر کشور، یه پاویون یا غرفه به معنای عام داره.
در واقع، "اکسپو" مجموعه نمایشگاه‌هایی هست که هر چند سال یک بار توی کشورهای مختلف جهان برگزار می‌شه؛ این رویداد از مهم‌ترین نمایشگاه‌های برگزار شده در جهان به حساب میاد. اکسپو دریچه‌ایه برای نمایشِ گذشته، حال و آینده کشورها تا از این طریق دستاوردهای اجتماعی، اقتصادی، علمی و پیشینه ی فرهنگی و مهم تر از همه، دورنمای توسعه خودشون رو به نمایش بگذارن.هر دوره ی این نمایشگاه، محل عرضه ی اتفاقات جدیدیه که دنیا به عنوان خلاقیت و نوآوری تجربه کرده.
هر پاویون، طراحیِ خاص و متفاوت و مناسب با محتوای ارائه شده ی اون کشور داره.از پاویون ایران که بگذریم و بسیار داغون بود! توی رویدادی که بعد از جام جهانی و المپیک، سومین رویداد مهم دنیاست. میخوایم نگاهی به پاویون انگلیس داشته باشیم.

وبلاگ قدیمی

ببینید چی پیدا کردم

دو تا از وبلاگ های قدیمیم رو :)

http://sungirls374.blogfa.com/

 

و این: https://developwithme.blog.ir/

این دومی همه پست هاش حذف شده جز همینی که توش مونده.

میدونید اولین پستش چی بود؟ انتخابات :)))))))

اون شعرهای بسیار ضایع وبلاگ اول هم مثلا از خودمن :)))))

 

الان همینجوری داشتم میخوندم و خاطراتم زنده شد برام قشنگ.اونجا که گفتم بخاطر کش چادرش مسخه اش میکردن و..

یادمه اولین بار که سه چهار سالم بود نصف شب بهونه گرفتم که من چادر میخوام اونم مشکی.یعنی چادر رنگیم قبول نکرده بودم.بابام مجبور شد بره برام پارچه مشکی بخره تا مامانم چادر بدوزه.مامانم اونموقع کش دم دستش نبوده و چون منم عجله داشتم علی الحساب یه کش سفید برام گذاشت.همون شب رفتیم روضه خونه ی یکی از فامیلا.مامانم میگه بعضیا در گوشی صحبت میکردن و میگفتن نگاه کن کش سفید گذاشته براش.بعد منو کشونده بودن کنار و پرسیده بودن مامانت مجبوره کرده چادر بپوشی؟

حالا اون اولین چادر کوچولوی من، شده چادر فاطمه خانوم :)))

اون ماجرای پرتاب هسته ی هلو هم، کلاس چهارم بودم که بعد از تموم شدن مدرسه، با چادر، طبق معمول توی بلوار جفت مدرسه نزدیک درختا منتظر اومدن داداشم از مدرسه ی پسرانه ی کناری بودم تا با هم پیاده برگردیم خونه (از من کوچکتر بود).دو تا پسر حدودا سن دبیرستانی، با موتور از خیابون رد شدن و در حالی که بلند بلند میخندیدن و یه حرفی بهم میزدن، یکیشون هسته ی هلوشو پرت کرد سمت من و با سرعت رفتن.

چه برایمان آورده ای خانمِ پرین؟
چون یک نفر توصیه کرده که عنوان ساداتتون رو همیشه بذارید میذارم: خانم سید :)
دهه هشتادی اون اولاش !
نویسنده متن ها خودم هستم.
خوزستانیِ شیفته نخل، ماه، شط..
سابقاً وبلاگ نویس :]
اینجا بیشتر سؤاله تا مطلب..

+من الحُسین بن علی‌(ع) إلی بَنی هاشم
فَکَاَنّ الدّنیا لَم تَکُن وَکَاَنّ الاخِرَهَ لَم تَزَل
والسلام !
Designed By Erfan Powered by Bayan